ساعت هشت صبح گیج و منگ با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می‌شوم. یکراست می‌روم سراغ کامپیوتر و اینترنت و فیس‌بوک که چند خطی بخوانم. تنها چیزی که باعث می‌شود دوباره به رختخواب نروم همین‌هاست. معمولا خبرها آنقدر عجیب است که خواب را زایل می‌کند. ایندفعه اما خبر، برق را از کله می‌پراند: سمیه توحیدلوبه جرم توهین به احمدی‌نژاد پنجاه ضربه شلاق خورده است!

×

سمیه توحیدلو را چند سال در یک اتفاق خوشمزه دیدم. یادم نیست او پای مطلبی در وبلاگ من کامنت گذاشته بود یا بالعکس ولی بعد از چند کامنت بی‌وقفه در جواب یکدیگر، چند دقیقه بعد چت کردیم. آنجا اسم رفیق مشترکی را برد که آن شب قرار بود با همسرش میهمان آنها باشند و گفت مجبور است اینطوری آشنایی بدهد تا “مشاهیری که وبلاگ‌نویس‌های تازه‌کار را تحویل نمی‌گیرند” تحویلش بگیرند. فروتنی و تعارف. من هم گفتم برای اینکه ثابت کنم از آنطور آدم‌ها نیستم شب با همسرم می آییم خانه‌شان. نه تعارف و نه فروتنی. رفتیم به خانه‌شان در مرکز شهر. در آنجا با شوهرش، مردی محجوب و مودب – که فکر کنم از مهندسان درس خوانده در صنعتی شریف است- هم آشنا شدیم و تا نیمه‌های شب حرف زدیم. در اولین دیدار آنچه که خیلی باعث تعجبم شد مذهبی بودن سمیه بود. سالهاست که عادت به دیدن آدم‌های مذهبی، آنهم از نوع چادری ندارم.

×

اسم شلاق که می‌آید در ذهنم “حاج‌آقا” یکی از خوشنام‌ترین و خیرترین بازاری‌های مشهدی که از خویشان ما بود زنده می شود. عرق‌چین سبزی به نشانه‌ی سیادت روی سرش، لبخندی همیشگی بر لبش و با آن پای لنگانش، همیشه آماده برای کار خیر و کمک به دیگران. آدمی خیر، دست و دلباز، بسیار خوش‌قلب و مهربان و با معیارهای سنتی: نورانی. اوایل دهه‌ی شصت به بهانه احتکار چند موتور سیکلت دستگیرش کرده و بعد از مدتی زندان با زدن شلاق آزادش کرده بودند. یادم نمی‌رود سالها بعد شبی داشت ماجرای شلاق خوردنش در زندان وکیل‌آباد را برای چند تا از مردان فامیل تعریف می‌کرد «عارضم به خذمتتان که ما رِ بردن به یک جایی که شلاقمان بزنن. شب بود. چیزی نگفتم به ئو ماموره. چی می‌گفتم؟ به قول بچه گفتنیا، مامور معذور. حالا مو یک چیزی بگم ئی بیچاره هم مثلن خجلت بکشه خوبه؟ همی‌جوری راه افتادم دنبال سرش. رفتم به یک سالنی که چشمتا روز بد نبینه. دیدم یک جوونی ر از سقف آویزون کردن همچین با کابل سیمی مزننش که هربار خونش مپاشه به یک طرف. دلم کباب رفت بری بچه مردم. حالا نمدنم مجاهد بود چی بود که ئوجور مزدنش. گفتم آقاجان تو ر به علی رحمش کنن. گفت دراز بکش حرف نزن. آقا ما رم زدن ولی با سیم نزدن. همش ئو وقت که مزدن هی مگفتم یا ابلفضل ئی شلاقش ئی طور  درد دره ئو سیمش چطور درد دره. وقتی مو ر بردن به زندون مو هم خونی بودم. نمفهمیدم از مال ئو پسره بود یا از پشت خودم.»

در عالم نوجوانی من به “ئو پسره” کاری نداشتم، تمام ذهنم از صحنه‌ای پر می‌شد که حاج سید حسن با آن قیافه‌ی مهربانش داشت شلاق می‌خورد.

 ×

چند سالی پیش از آنکه ماجرای حاج آقا را بشنوم، دکتر را هم شلاق زده بودند. دکتر، یا آنطور که پدرم صدایش می‌کرد ایرج، رادیولوژیستی بود کُرد و از صمیمی‌ترین دوستان پدرم. قیافه‌اش شبیه هارول‌لوید بود و من عاشقش بودم. آدم بسیار عجیب، نیکوکار، بذله‌گو و فروتنی بود. با اینکه برای کارش مواد خام گران‌قیمتی مصرف می‌کرد اما نه فقط از ما بلکه از تمام آشنایان پول نمی‌گرفت. به خصوص اگر کسی نیازمند بود سنگ تمام می‌گذاشت. پدرم بنایی داشت مال دهات اطراف فردوس. یک زمانی خواهرش از ولایتشان آمده بود برای دوا و دکتر. نیاز به عکس داشت فرستادندش پیش دکتر. با همین‌قدر آشنایی هرکار کرده بودند پول نگرفته بود.

یک زمانی پدرم خانه‌ای می ساخت در رضاشهر مشهد. می‌گفت یک روز با ایرج سری به کار عمله بناها زدیم و تا عصر همانجا بودیم. حوالی غروب ایرج آمد که اینجا سنگ بزرگی تا نیمه توی زمین است ممکن یک وقت ماشین خودت یا کس دیگر نبینید به ماشینتان آسیب برساند. جواب دادم کارگرها خسته‌اند و تا نیم ساعت دیگر باید کارشان را تمام کنند نمی‌توانم بگویم سنگ را دربیاورند و گوشه‌ای بگذارند. رفت. نیم ساعت بعد دیدم عرق‌ریزان و زیر خاک‌وخل با بیل و کلنگی برگشت که تمام شد!

ایرج از کردهای سنندج بود که فکر کنم به واسطه تحصیل در دانشگاه پزشکی مشهد به آن سو آمده و ماندگار شده بود. در جریان انقلاب برای مداوای انقلابیون سخت فداکاری کرده بود و بینی‌اش در درگیری با ماموران شاه که به بیمارستان شاهرضای مشهد حمله کرده بودند شکسته بود. آنطور که پدرم می‌گفت برادرش در سی خرداد سال 60 به جرم شرکت در تظاهرات غیرقانونی یا همچو چیزی در خیابان ولی عصر تهران محاکمه و همانجا اعدام شده بود. دکتر زن نداشت و با چند نفر از دوستانش که اکثرا پزشک بودند خانه‌ای داشتند با صفا در خیابان بهشت مشهد. ما به آن می‌گفتیم “خانه‌ی بهشت” و یکی از دلخوشی‌هایمان این بود که وقتی پدرمان می‌رود خانه بهشت یکی از ما پسرها را هم ببرد. روزی پدرم تلو تلوخوران آمد که “ریخته‌اند بهشت بچه‌ها را برده‌اند!”

آن زمان هم –مثل حالا- جرم و اتهامی لازم نبود، همینکه چند نفر آدم که سرشان به تنشان بیرزد جایی مشغول بلعیدن هوا بودند می‌ریختند می‌بردنشان. مدارک جرم بعدا خودش به دست می‌آمد. از آنجا هم آمد: یک بطر عرق و یک صفحه کاغذ مچاله شده که روی آن شعری درباره خمینی بود. یکی از دوستان مشترکشان به جرم سرودن آن شعر به بیست سال زندان محکوم شد و ایرج که مسئولیت داشتن عرق را به عهده گرفته بود به شلاق! (بسیار به عرقیات علاقه داشت. یکبار رفتیم خانه بهشت و دکتر و چند از دوستانش را دیدیم که دارند کاه‌گل لگد می‌کنند و می‌دهند دست بنا. پدرم گفت چرا عمله خبر نکردید؟ گفت حساب کردیم دیدیم بهتر است خودمان عملگی کنیم اما شب پولش را بدهیم عرق بخوریم! – طبعا وضع مالی خوبی نداشتند)

آن دوستشان بعد از چند ماه احتمالا به خاطر کمبود جا آزاد شد اما برای دکتر جا کم نبود. در همان خیابان بهشت، که بسیار نزدیک به محل کارش هم بود سرکوچه لختش کردند و شلاقش زدند.

در عالم کودکی هم حتی، تصور کتک خوردن دکتر جلوی آن همه آدم، و درست سر بهشت برایم دردآور بود. خانه بهشت از هم پاشید و بیشتر ساکنانش کوچ کردند. ایرج به استرالیا رفت.

 ×

سونا و جکوزی بردن سعید حجاریان آن مغز متفکر در بدنی نیمه‌جان و فحش ناموسی دادن «برخی جوانان با اخلاص، مؤمن و خوب، متأسفانه تصور می‌کنند اینگونه اقدامات وظیفه است» به دختر هاشمی در آن شرایط فجیع و صدها مورد ریز و درشت دیگر که هرکدامش شاید از شلاق خوردن هم بدتر باشد  تا به حال هیچکدام در ذهن من به پای آن دوشلاق نمی‌رسید. حالا اما شده‌اند سه تا.

برای سمیه اما زیاد ناراحت نیستم هرچند که می‌دانم جسما و روحا شکنجه شده و آسیب دیده. برای سمیه ناراحت نیستم چون شلاق خوردن او، مثل کشته شدن ندا و مقنعه سر کردن مجید، چنان موجی درخواهد انداخت که اثراتش تا سالها دامن آمرانش را رها نخواهد کرد. آمران این حکم نه آن قاضی بی‌شرافت مزدور که احمدی‌نژاد و کسانی که نصبش کرده‌اند هستند.  احمدی‌نژاد از همین الان باید آماده باشد تا در هر مصاحبه‌ای و در هر سخنرانی‌اش که دروغ‌های کثیفش را در مورد آزادی بیان در ایران تکرار می‌کند اسم و عکس سمیه را ببیند. ماجرایی‌ست که به هیچ عنوان نمی‌توان با حرافی و بی‌شرمی دورش زد. یک فعال سیاسی، یک دانشجوی دکتری، یک زن (و برای آنهایی که اهمیت می‌دهند: یک زن مسلمان محجبه چادری) به جرم اهانت به احمدی‌نژاد با قل و زنجیر به وحشیانه‌ترین شکل شکنجه شده است.

ما از این موضوع به سادگی نمی‌گذریم، هر چند که در مقابل حجم عظیم جنایات رژیم سلطانی ولی فقیه یک از هزاران هزار هم نباشد. شلاق خوردن به جرم اهانت (در واقع: انتقاد) از رئیس این دولت تقلبی، اختلاس‌گر، عمیقا فاسد، دروغگو، جنایتکار… (در یک کلام‌احمدی‌نژادی!) نه فقط تحقیر نیست که افتخار دارد. درد و رنج جسمی‌اش هم بالاخره محو می‌شود. اما ننگ و بی آبرویی‌اش از همین الان دامن این دولت و ولی‌اش را گرفته. و ما نمی‌گذاریم رها کند.

×

حسن‌ها و ایرج‌ها و سمیه‌ها…

————————

پی‌افزود: خبر رسید سمیه در فرندفیدش نوشته که اجرای حکم نمادین بوده. نمی‌فهمم اجرای نمادین حکم شلاق چیست. این هم از معایب دوپهلو حرف زدن و مغشوش نوشتن رفقای ماست. البته آدمی که به کار سیاست وارد می‌شود لابد باید بداند انتشار چنین خبرهایی و بعد تکذیب نصفه نیمه‌شان چه خطرات و مضرات بزرگی دارد. سمیه اگر شفاف و درست همان اولش می‌گفت که داستان چه بوده ما همچنان حمایتش می‌کردیم اما حالا کاری کرده که اگر خودش یا ده‌ها نفر دیگر شلاق بخورند همه منتظر خواهند ماند ببینند اصل داستان چیست. یک جورهایی کاری کرد در خدمت همانهایی که دائما خبر قتل و تجاوز در اینترنت منتشر می‌کنند و بعد موجبات تکذیبش را فراهم می‌آورند تا ده‌ها قتل و تجاوز واقعی را حکومت بتواند تکذیب و لاپوشانی کند با این تفاوت که آنها برای این کارها حقوق می‌گیرند و سمیه حقوقش را از دست می‌دهد.

برای من اما این قصه‌ی دردناک با تازیانه خوردن سمیه شروع نشده که با نمادین بودنش تمام شود.

0 Points


2 thoughts on “حسن و ایرج و سمیه”

  1. سعید گفت:

    آقا از صبح کیبردم سرویس شد از بس کپی پیست کردم:

    خبر تکذیب شده:

    http://friendfeed.com/smto/ee24a317

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *