عارضم به حضور انورتان که من اولین بار این خانم را دمِ در انجمن صنفی روزنامهنگاران در خیابان کبکانیان تهران دیدم و همانجا یکدل نه بلکه صد دل ازش خوشم نیامد. اوایل دهه هشتاد بود و یک جلسهای از همینهایی که امثال آقای شمسالواعظین اصرار داشتند سیاسیاش کنند. بعدش دمِ در یک عده جمع شدند دور آقای شمس به خوش و بش و حتی حرفهای صنفی. آنجا بود که دیدم یک دختر لاغر ریزهمیزه هی روی یک چیزی اصرار دارد و هی اینطرف و آنطرف میرود و حرف میزند و آخرش آقای شمسالواعظین را راضی کرد یک کاری بکند. یادم نیست دربارهی کارتها بود یا چه. زمانی بود که گرفتن کارت عضویت از انجمن صنفی در ردیف گرفتن ویزای آمریکا بود. شش ماهی باید صبر میکردی تا بزرگترها تشکیل جلسه بدهند و سوابقت را مرور کنند و تایید کنند که روزنامهنگاری یا نه. بزرگترهای اصلاحطلب ما آن روزها کارهای مهمتری داشتند.
بعدا ماجرای اخراج خبرنگار ایلنا از مجلس پیش آمد و اسم مسیح علینژاد سر زبانها افتاد. اول کمی قاطی کرده بودم چون فکر میکردم این علینژاد که رفته با لاتهای مجلس سرشاخ شده باید پسری باشد باریک و بلند و ریشو و بور (تاج خار را تخفیف دادم). بعد دیدم عه… این که همون دختره اس! البته همان موقع متوجه شدم که مسیح خیلی هم بچه نیست و حتی یک بچه هم دارد. از این نظر او مرا به یاد آدمی دیگر میانداخت که او هم در سنین پایین ازدواج کرده بود و بچه داشت و هر وقت که حرف زدن و راه رفتن و اطوارش را میدیدم به شدت متنفر میشدم. آن بابا هم روزنامهنگار بود مثلا، و بعدا دربارهاش مینویسم.
بعد سروکلهی اون دختره – یعنی «این» دخترهی سابق که حالا به خاطر دوری مسافت «اون» شده بود – از سفرهای خارجی پیدا شد و هربار روی اعصابم بود. فکر نمیکنم بخاطر سفرهایش بود چون همزمان دهها روزنامهنگار دیگر به دعوت این نهاد و خرج آن یکی به سفرهای خارجی میرفتند اما فقط عکسهای مسیح بود که روی اعصابم بود. آن موقع فکر کردم بخاطر آن پوشاندن کُپهی عظیمی است که وقتی ایران بود زیر مقنعه و حالا زیر یک کلاه مسخره پنهان میکرد. اینطوری بود که خیالم را راحت کردم و تصمیم گرفتم تا وقتی این کلاه را روی سرش میگذارد هیچ چیزی از او نبینم. من فکر میکنم این کمترین حق ماست که اگر، به هر دلیلی، از چیزی خوشمان نمیآید از آن دوری کنیم. نه کاری غیراخلاقی است و نه به کسی مربوط.
البته اینها باعث نمیشد که هر از چندی از او و کارهای جنجالیاش چیزی نشنوم. یادم رفت بگویم شیوهی خبرنگاری او را هم هیچوقت نپسندیدهام اما شیوهی خبرنگاری خیلیها را نمیپسندم و این نوشتن ندارد. من در این یادداشت میخواهم دربارهی این مسالهی مهم حرف بزنم که چرا از قیافهی مسیح علینژاد خوشم نمیآید و برای این مساله به همدردان خودم راه حل بدهم، نقد رسانه و رسانهچی که نمیخواهم بکنم. روزنامهنگاری اکتیویستی و احساسی هم لابد محسناتی دارد همانطور که صدای جیغجیغو در خوانندگی.
سرتان را درد نیاورم… یک روز خبر رسید که مسیح علینژاد کشف حجاب کرده و من خوشحال شدم که بالاخره میتوانم قیافهی این همکارمان را ببینم بلکه، بر خلاف آن بابای دیگر که گویا هیچوقت مشکلم با او حل نمیشود، آن مشکل شخصیام برطرف شود. همانطور که داشتم زیر لب میگفتم «بالاخره اون کلاه مسخره رو برداشتی…» عکس را باز کردم و ناخودآگاه گفتم «اوه… اوه…. نه ورندار… بذار… بذار…». و احتمالا مشکل اصلیام با مسیح را پیدا کردم. موهاش!
ما به طور اجدادی کلههای پرمویی داریم. پدربزرگم تا زمانی که مُرد یک ماشین تراش موزر داشت که باید یک نفر با آن موهایش را نمرهی چهار ماشین میکرد. روستایی بود و مثل بسیاری از روستاییان قدیمی خراسان دستار میبست. برای دستار بستن موی بلند مناسب نیست خصوصا اگر کلهتان مثل طایفهی ما از خربزه بزرگتر و از هندوانه (اندکی) کوچکتر باشد. برای تراشیدن کلهی آن فقید باید به محوطهای بعید میرفتیم که تا شعاع ده پانزده متر هیچ جانوری یا جماد ارزشمندی نباشد. بهارخوابمان اینقدرها بزرگ نبود اما چارهای هم نبود و به همان میساختیم. مثل چریکی که به جنگ گاز اشکآور میرود خودم را با هر چه داشتیم میپوشاندم، عینکم را به چشمم میچسباندم و با ماشین تراش قراضه به جنگ جنگل موهای پیرمرد میرفتم، موهای انبوه و ضخیم و خشکی که هر کدام به محض جدا شدن مثل ترکشی به اطراف شلیک میشدند. بدترین بخشاش این بود که آن وضعیت من را یاد خودم میانداخت. مهم نبود در پیری چه خواهم شد، مساله این بود که در کل دوران نوجوانی و بعد از آن موهایی بدتر از او داشتم. موهایی خشک، انبوه، سفت، سیخ و به اندازهی چریکهای پیر نامنعطف. در سنین دبیرستان که علاقهی شدیدی به ارتباط با جنس لطیف داشتم قیافهای داشتم در بهترین حالت شبیه نوجوانان روستایی ژاپنی در فیلمهای سیاه و سفید کوروساوا. چه کسی دوست دارد با پسری که یک میلیون تیغ روی سرش دارد دوست شود؟ این به نظرم بدترین چیز بود البته قبل از آن بدترینِ مطلقی که ته جدول بود، یعنی همان چیزی که روی کلهی مسیح بود. انگار تاج خار در شرایط مطلوب کشاورزی شمال حسابی رشد کرده باشد.
اما این مساله به من کمک کرد که تکلیفم را با مسیح روشن کنم. متوجه شدم نه فقط از کلهی پرمویش که از تُن صدا و لحن حرف زدن و حتی راه رفتن شلنگتختهوارش هم خوشم نمیآید. یک بار زنگ زد به من که دربارهی موضوعی قرار مصاحبهی زنده بگذارد. من هم مطلبی را آماده کردم و منتظرش ماندم. تماس نگرفت و بعدا هم توضیحی نداد. خب این کلا کار بدی است و به خصوص اگر با همکارت انجام دهی. خیلیها در اینطور مواقع برچسب «بیشعور» را مثل نقل و نبات، و ای بسا با ارجاعِ مرجع تقلیدگونهای به من، بکار میبرند اما من ترجیح دادم فکر کنم فراموش کرده و بخشیدمش. هیچوقت هم به رویش نیاوردم (الان هم به قول آن همشهریمان که وسط دریا شنا میکرد و کوسه گذاشت دنبالش و پرید بالای درخت چنار «مجبورُم… مفَهمی؟ مجبور»!). اما بقیهی چیزها را نمیشد فراموش کرد یا بیخیال شد. گاهی مثل بازرس ژاور بینوایان میشوم، نه میتوانم دیگران را ببخشم و نه خودم را – و از این حیث احساس عذاب وجدان نمیکنم.
آها… راستی یادم رفت بگویم. آن آدم دیگری که طرز حرف زدنش، راه رفتنش، دست و گردن تکان دادنش و کلا همهی حرکات فیزیکیاش بیش از همه روی اعصابم است خودم هستم. مو را شاید بشود تراشید ولی اینها را نمیشود چندان تغییر داد. باور کنید یا نه، هر وقت قطعهای فیلم از خودم میبینم یا صدای خودم را میشنوم حالم بد میشود. آنقدر که قطعش میکنم. فیلم عروسیمان را دقیقا به همین دلیل آنقدر نگاه نکردم تا به قول علما از حیز انتفاع ساقط شد. در نتیجهی با وجدان راحت همان تصمیمی را دربارهی مسیح گرفتم که پیشتر دربارهی خودم گرفته بودم: پرهیزِ حداکثری از مواجهه و دیدن و شنیدن، و در نتیجه داشتنِ اعصابِ راحتتر.
اما اینها باعث نمیشود که بشود کلا از او کناره گرفت و اصولا اگر بشود انرژی او، قدرت بسیجگریاش، ایدههای بعضا نابش و بعضی کارهای بسیار زیبایش را نادیده گرفت نمیشود موجها و واکنشهایی که باعث میشوند را نادیده گرفت. وقتی مجید توکلی را گرفتند و برای اینکه، به خیال خودشان، تحقیرش کنند چادر و حجاب زنانه پوشاندند و عکسها را در فارس و سایر خبرگذاریهایشان منتشر کردند هیچ ایدهای درخشانتر از ایدهی مسیح برای دعوت به انتشار عکس مردان با حجاب نمیتوانست آن را خنثی و حتی تبدیل به یک حرکت فمینیستی کند. کمپین آزادیهای یواشکیاش، فارغ از آنکه با آن موافق باشیم یا مخالف، یکی از تاثیرگذارترین کمپینهای مردمی چند دههی اخیر است. آنهمه گفتگوها و پیگیریهایش درباره کشتگان جنبش سبز از یکسو، و تماس دائمش با خشنترین و بیادبترین نمایندگان مجلس و سیاستمداران ایرانی برای پاسخ خواستن از آنها را نمیتوان نادیده گرفت. در کنار همهی اینها گزارشهایی از خودش و خانوادهاش، خانوادهی روستایی مذهبیاش، و خصوصا پدری که به خاطر بیحجابی مسیح حاضر نیست با او حرف بزند توامان شجاعانه و احساسبرانگیزند. در زیر فشار خردکنندهای که به «جوجه اردک زشت» و «دختر داهاتیه که حالا رفته اون ور جو گرفتدش» وارد میآمد فیلمی نسبتا قدیمی منتشر کرد از همان خانوادهی دهاتی که روی تیلر به سمت مزرعه میرفتند، معصومه با چارقد و پوتین پلاستیکی با دوربین حرف میزد و میگفت پدرش حاضر نیست اجازه دهد او تیلر براند.
لابد یک چیزهایی هست که اینهمه طرفدار دارد.
من تکلیفم با او و با خودم روشن است: چون کلا روی اعصابم است تا جایی که ممکن است سعی میکنم پرم به پرش نگیرد و چیزی از او نبینم و نشنوم. باور کنید یا نه، حتی همین ماجرای بغل کردن مریل استریپ را ندیدهام اما دربارهی آن میدانم چون دیگران واکنش نشان دادند (البته واکنش در حد لب گرفتن از جرج کلونی!). گفتم که… این آدم یک طوری است که نمیتوان کلا هم از اون بیخبر بود. البته چون جداگانه منتشر شد، آن بخشی که گفت حکومت ایران با من مشکل دارد چون زیاد مو دارم چون صدایم بلند است و چون زیادی زن هستم را دیدم. هم دیدم و هم لذت بردم و هم نمیتوانم بفهمم اشکال چنین حرفی، یا اصلا اصرار مسیح به عنوان یکی از زنانی که با حجاب اجباری در ایران مبارزه میکنند چیست. به خصوص آنهایی که برای نقد مسیح دائما میپرسند «آیا مشکل ما در ایران حجاب اجباریه؟» را درک نمیکنم. اگر حجاب اجباری در ایران یکی از مشکلات اصلی ما در ایران نیست پس چیست؟ شما یک نمونهی دیگر را مثال بزنید که هم بخش عظیمی از جامعه را زیر فشار گذاشته باشد، هم مجوز و مستمسکی باشد برای حکومت تا در خصوصیترین مسایل شهروندان دخالت کند، هم تاثیر منفی بر اقتصاد داشته باشد، هم گلوی هنر را بفشارد، هم صنعت توریزم را تقریبا نابود کرده باشد، هم ورزش… و در یک کلام و از همهی اینها مهمتر کرامت انسانی همه ش شهروندان را زیر سوال برده باشد. ضمن اینکه مگر یک نفر باید نمایندهی مبارزه با همهی مشکلات ما باشد؟
اینکه مسیح یا معصومه علینژاد چقدر دوست یا دشمن دارد به من مربوط نیست. انرژیِ مازاد باید جایی و به بهانهای تخلیه شود و طرفین میتوانند این کار را با زدن توی سروکلهی همدیگر به نحو مقتضی انجام دهند. راستش حتی اینکه بر اساس شنیدهها گاهی مسیح مینشیند و از فشار انتقادها و حملهها گریه میکند هم به خودش مربوط است. اولا بعضی کارها و یا روشهایش واقعا اشتباه است. ثانیا هر که بامش بیش برفش بیشتر و بالاخره پرداختن به موضوعات جنجالی همانطور که شهرت و توجه میآورد انتقاد و بدنامی هم دارد. ثالثا چه معنی دارد که آدم اینقدر موهای وزوزی پرپشتی داشته باشد و روی اعصاب باشد؟
فقط پیشنهاد میکنم اگر مثل من بخش سوم واقعا برایتان مهم است، یا به هر دلیل دیگری این آدم روی اعصابتان است، ولش کنید. بیخیال شوید. اصلا فکر کنید مرده. مثل طوفانی که در استکان چای. چرا ما باید از دست یک نفر اینقدر حرص بخوریم و کلکل کنیم و به جای آنکه انرژیمان را –از همان راهی که درست میدانیم- برای مبارزه با قانون حجاب اجباری، یا هر چیز دیگری که فکر میکنیم احمقانه و غیرانسانی است، صرف کنیم، صرفِ کشمکش سر یک آدم کنیم؟ اون هم با اون قیافهاش!
پ.ن. کلهخربزه هم خودتانید.
تفاوت موهای تو و مسیح جالبه. 🙂
…. ناخودآگاه گفتم «اوه… اوه…. نه ورندار… بذار… بذار…»
این، بهترین بخش نوشته ات بود.
من که شخصا هم دوستش دارم و هم از کارهایی که ارائه میده خوشم میاد و درضمن بخاطر اینهمه شجاعت و جسارت و مردونگیش طرفدارشم و ازش ممنونم که به نوبه خودش هم باعث افتخار ایرانیها شد و هم بیان کننده بخشی از کمبودها و مشکلات زنهای ایران.
این حرفهای نامربوط و شایعاتی هم که دنبالشه به دلیل تنگنظری و حسادت دوست نماها و خشم و بیچارگی دشمنانشه
ممنون