امان از دلها
وقتی که دم میکنند
وقتی که میجوشند
امان از مادرها
وقتی در چهلم پسرانشان
چای میآورند
———————–
م ف / برای چهلم ستار بهشتی
امان از دلها
وقتی که دم میکنند
وقتی که میجوشند
امان از مادرها
وقتی در چهلم پسرانشان
چای میآورند
———————–
م ف / برای چهلم ستار بهشتی
جسمی
فرود آمد
سری سخت
شکافته شد
مادری
جیغ سرخی کشید
.
– میگویی
بسیار بیش از یک کلمه
یک کلمه
تازه اول کار است
زیر این سقف
دفترها نوشتهاند
به من
عمار میگویند
.
اینبار جسم نرم بر صورت نشست
مویهکنان
خود را به اصابتگاه کابل و گونه رساند
مادر
خون
.
– حق با توست
یک کلمه
تازه اول ماجراست
هرکه یک کلمه را گفت
دفتر را نوشت
حق با منست
نمیگویم
.
دو دنده شکست
– به من عمار میگویند
مادرت را به عزایت مینشانم
انفجار درد
نفیرکشان
در کاسه سر پیچید
و از شرمِ خون
فرومُرد
.
– مادرم
به عزایم
اگر بگویم
.
صوتی سرد و زیر
از تجاوز سیم و مقهوریِ هوا
برقی پرید
و خون
مادر
چشم را در آغوش کشید
.
– به من عمار میگویند
حافظ مطلقالعنان این نظام
بهوش!
مباحی خونت را
خودِ مطلقالعنان
فتوایم داده
بهوش!
.
– به من ستار میگویند
خونم از آن تو
یک کلمه از آن من
بهوش!
.
در پا
در بازو
در انگشتان
در گوش
در بینی…
درد از شرم خون اینار تکان نخورد
– نمیآیی مادر به سراغ ما؟
– رنگ ارغوان نثار شما
راهیام
.
– من ستارم
بچه رباط کریم
فرزند خون و ایران
و حافظ آن یک کلمه
اسم اعظم وبلاگ
رمزم
…که نمیگویم
که…
نمیدهم…
صدا میلرزید و توان میرفت
تنها مادر
چون پلنگی در بند
خیز کرده و آماده جهیدن بود
.
– تو مردهای
هاه!
شهید چند علامت و عدد
هاه!
زندگی احمقانه
مرگ خندهدار
تهیدستِ رباط کریم
روسیاه دوزخ و جحیم
هاه!
.
– تو … و …
حوری و … بهشت…
من و…
یک…
کلمه…
.
مشتی آمد
دندانی رفت
لبی درید
و مادری
به صورت طرف چنان جهید
که گویی نه خونآبهای با توانِ آخرینِ رمق
که خود
گلوله بود
.
بارشِ
چوبها و میلهها و سیمها و کابلها
.
ستار رفته بود
و تا ابد
یک کلام
مانده بود.
————-
محمود فرجامی، ۲۴ آبان ۹۱
آقای من
به دلم افتاده که میآیی
به همین زودیها
شاید غروب دلگیر همین جمعه
ای عصاره همه خوبیها
میآیی
با نامه اعمال همه ما در دستت
و وینستون قرمز پایه بلند لای انگشتان معصومت
بیآنکه جنین نارس و انگشتان پای سیاه شده روی پاکتش باشند
آری با معجزه خواهی آمد
و به زبان آدمیزاد
چنان حرف خواهی زد
که همه مردمان بفهمند
با تولبار مترجم گوگل
بی تولبار
سکوت آسمانیات اما ترجمان نمیخواهد
به ما نگاه خواهی کرد
لبخند غمگینی خواهی زد
و هالهای از دود پایه بلندِ بی جنینِ نارس
گرداگردت را فرا خواهد گرفت
“آمدهام که سوسن و تایگر و تمبک ببخشمتان
همه را به یکسان
چنین بود وعده خدا
که زمین را ببخشد
به دلمردهترینِ ضعیفان ”
نه وردی نه عصایی
نه رَجَزی
نه ادعایی
فقط
انگشت اسکرولت را حرکتی خواهی داد
و آنگاه
زمین فشرده خواهد شد
و ابرها فشرده خواهد شد
و کوهها فشرده خواهد شد
و آنگاه
جهان را شش و هشتی فراخواهد گرفت
که مردگان هم لرزیدن آغاز کنند
و انکارکنندگان خجل شوند
“اف بر شما
گمان بردید خدایی که شما را از نطفه آفرید
و خط سرانگشتانتان را گونهگون کرد
از جنباندن کمرهای شما عاجز است؟!”
از آسمان دو نقطه دی می بارد
وسعت به شامپاین نمیرسد
جویهای تکیلا و ردبول جاری خواهی کرد
و با آن سخاوت آسمانیات
به رایگان
فرمول میکس کردن آنها را
به همگان خواهی داد
سه تار فلامینگو برایمان خواهی نواخت
همانطور که گرم میشوی
تارتاروس را خواهی گشود
و هزاران پاپ و خاخام و کشیش و کاهن و موبد و مفتی و آیتالله را
بیرون خواهی کشید
بعد
تمام دودی که دل سیاهشان به آسمان پاشیده را
با پک سفیدی محو خواهی کرد
و فرمانی عظیم خواهی داد
“همه چاچا”
کمی مکث
“به غیر آیتللهها”
تو هم حالمان را میگیری
همیشه سوراخ دعایی هست
حالا حتی هنرنمایی عالیجناب پاپ هم لطفی ندارد
دیری نمیگذرد
هنوز بندبازان کلامی
سلسله الذهب بر لب
از بطلان عمل بی ولایت حرف میزنند
که قیامت میکنی
با فرمانی
“مورچه داره”
– نحن؟!
– مزاح ارواحنا له الفدا
– مِن باب ادخال سرور فی قلب موعمن…
که قیامت میکنی
با نعرهای
فقط نعرهای
اما نعرهای
که کوهها را منفجر کند
و دریاها بخار شوند
و ستارهها فرو بریزند
و اسرافیل بر خود بریند
و عمامهها کج شوند
“مورچه داره…
نه یک کلمه کم
نه یک کلمه زیاد”
لبادهها یک یک فرو میافتند بر پاهای پشمالو
شعف جهان را برخواهد داشت
و لبان دلمرهترین مردمان به خنده باز خواهد شد
“نوش”
گرم و خودمانی
همانطور که قهقهه سر دادهای
سکسکه میزنی:
“حالا ببینین با این نامه اعمالتون میخوام چه کنم
کاری کنم کارستون
نود شیش میلیارد صفحه نامه اعمالتون رو قورت میدم
اینم معجزهم”
بعد
جَلدی
همه نود و شش میلیارد صفحه تایپ شده با فونت 11 آریال جاستیفای شده را
در دهانت خواهی نهاد
و
فلش 40 گیگی بندانگشتی را خواهی بلعید
“نوش”
خوشی پاینده نیست
خوبان رفتنیاند
بنی هندل گواهند
و تو شاهد
هزار هزار تروجان در جانت میریزند
نامههای اعمال کثیف و ویروسی ما
کارت تمام است
این را من می دانم و
مردمکان گشاد شدهات
“مشغول باشین
من میرم مستراح
انگاری باید تگری بزنم”
آهسته دنبالت میآیم
پشت تخت سنگ سیاهی
مثل یک حریر
آرام و
بی صدا
فرو میوزی
اشکهایم روی صورتت میریزد
سرت روی پاهایم است
چشمت را باز میکنی به دلداری
– گریه نکن نرهخر
به جدم چیزیم نیست
نرهخرانه زار میزنم
کوتاه میآیی به وصیت کردن
“ماهی یه بار برو سفر
هفتهای یه بار سانفرانسیسکو
با بزرگترات مهربون باش
به میمونا احترام بذار
هنوز دومیلیون سال نیست از هم دور افتادیم
تو سرازیری نیمکلاچ نرو
به شادی عصر جمعه اعتماد نکن
سکس از خودارضایی بهتره
اون از خودآزاری
خودآزاری از تشرع
ماداگاسکار دو رو حتما ببین”
رمقی برایت نمانده
با آخرینهایش
پلاگین انفجار کوه و ریختن ستاره را برایم بلوتوث میکنی
و پیام کوتاهی میفرستی
من نمیمیرم
استندبای میشم
[چشمک. گل]
——————
محمود فرجامی/ فروردین 90
فرانک عزیزم
نمیدانم کی این نامه را میخوانی و نمیدانم اصلا این نامه به تو خواهد رسید یا نه؛ حتی نمیدانم تو به دنیا خواهی آمد یا نه، اما سالهاست که میدانم باید برایت نامهای بنویسم. باید برایت نامهای بنویسم و برای تویی که دهها سال بعد از دوران ما این نامه را خواهی خواند بگویم بر ما چه گذشت.
اسمت را فرانک گذاشتهام چون پدرم دوست داشت خواهری داشته باشیم به نام فرانک و فکرمیکنم تو دختری چون دلم میخواهد نوهای داشته باشم با موهای بلند سیاه و چشمهای سیاه ژرف با سالهای دور از من.
فرانکم
در روزگاری این نامه برایت مینویسم که بادهای تغییر وزیدن گرفتهاند وهمه میدانند که اتفاقی خواهد افتاد؛ اتفاقی که خونین خواهد بود. تا همین الان هم کم خون به زمین ریخته نشده و خون مادهای مهیب و پرانرژیست. خون نمیخوابد. اگر برای من و هم نسلانم این وعده است برای شماها تاریخ است. کافیست به گذشته نگاهی بیندازی.
اما من برایت از خون نمینویسم. از کشتهها نمینویسم. میخواهم از خونی که به دلها شده بنویسم.از دلِ مردهام بنویسم. و همه هراس من از این است که این خونها و کشتهها وقت شمردن آن کشته ها و خون بناحق ریختهاشان نادیده گرفته شود. من از نسل نادیده گرفتهها هستم. همین الان هم که این نامه را برایت مینویسم نادیده گرفته میشوم حتی از سوی همنسلان و همدردانم. سیاست و اقتصاد چشم بسیاری از ما را هم بر روی روح و روان خودمان بسته است.
فرانکجان
وقت تو، وقتیکه ما به خاطره پیوستهایم، با چند ضرب و تقسیم ساده شمار کشتهها به دست میآید. عدهی مضروبها و شکنجه شدهها و معلولها هم با تقریبی مناسب معلوم است. آن وقت لابد شما فکر میکنید اگر آن اعداد را در کنار کشتهها و معلولهای جنگها و انقلابها و نسلکشیهای معروف تاریخ بگذارید، به این ترتیب میتوانید بزرگی فاجعه را اندازه گیری کنید. لابد آن وقت شمار ما را کنار کشتهگان هلوکاست و جنگ جهانی اول و انقلاب فرانسه خواهید گذاشت و اینطور نتیجه خواهید گرفت که مثلا ما ده درصد آن و 17درصد دیگری فاجعه و سختی از سرگذراندیم. این نامه به همین خاطر برایت مینویسم که چنین اشتباهی نکنی.
ظلم بزرگتری که برما رفت نه برتن ما که بر روح و روان ما رفت. ما نه فقط نسلی بودیم که از جنگ و تحریم و ظلم که همگی در هر جایی افسردهکننده است روحمان آزرد که در نادرترین شکنجه تاریخ معاصرروانمان به آتش کشیده شد. نادیده گرفتن و انکار این فاجعه بزرگ، گناهی کمتر از انکار هلوکاست نیست که سوختن تن آدمها بود.
فرانک
من در سال 56 به دنیا آمدم. سالهایی که بیشترین میزان زاد و ولد در ایران بود. یک ساله بودم که انقلاب شد و دورترین خاطراتم که هر روز کمرنگتر میشود به شورشهای اوایل دهه 60 برمیگردد. چند شب را به خاطر دارم که در کوچه مان میان هواداران گروههای انقلابی تیراندازی شد. وقتی صدای گلوله میآمدمادرم چراغها را خاموش میکرد. بعد در حالی که هر روز اوضاع اقتصادی بدتر میشد به مدرسه رفتم. با این که پدرم آدم دست و دلبازی بود اما به خاطر ندارم برای من اسباب بازی خریده باشد. بیشتر از اسباب بازی برادرهای بزرگترم که کهنه شده بود استفاده میکردم. همین چند سال پیش وقتی که پدرم کارمند بود و اوضاع اقتصادیاش خوب و اجناس ارزان و فراوان، آنها را برایشان خریده بود. ازهمان زمان با حسرت بزرگ شدم. نه فقط حسرت وسایل آنها که هر سال حسرت پارسال. من و میلیونها کودک مثل من هر سال حسرت لوازم و امکانات و شادیهای پارسالشان را میخوردند و هیچ چیز بدتراز حسرت روح یک کودک را خراش نمیدهد.
و فقط این نبود. ما در حالی حسرت سادهترین چیزها را میکشیدیم که خاطره بچههایی که فقط پنچ شش سال از ما بزرگتر بودند پر بود از چیزهایی که دقیقا حکم رویا را برای ما داشت. باور کن هربار برادرم مهدی یا هادی برایم تعریف میکردند که توی مدرسه به آنها شیرو موز و پسته مجانی میدادهاند من فقط دهانم آب نمیافتاد… دلم آتش میگرفت!
اما مشکل بزرگ ما فقط فقرفزاینده نبود. حتی کشته و معلول شدن هزار هزارِ آدمها هم نبود که البته با هر خبر بدی غم بیشتر و بیشترمیشد. مشکل سیستماتیک ومقدس کردن غم و مبارزهی علنی با هر نوع شادیای هم بود. در دوران جنگ که عدهای عملا شادی کردن را نوعی دهنکجی به رزمندگان و شهدا میدانستند و بارها دیده بودیم که چطور به مجالس شادمانی، حتی عروسیها با همین مستمسک حمله میکردند. اما بعد از دوران جنگ هم این سیاست ادامه یافت و به موازات آنکه رفاه به طور نسبی بیشتر میشد شادی و نشاط حتی از دوران جنگ هم کمتر شد. تقریبا هیچ شد.
فرانکجان
احساس میکنم نامهام لحنی ابلهانه به خود گرفته است. فضای دلمردگی و سرخوردگی و یاسی که در آنها سالها نسل ما را ویران کرد هرگز این کلمات و جملاتِ گزارشی نمیتوانند شرح بدهند. سوختگی نسلی که ازموسیقی محروم بود، فیلم ندید، مهمانی نرفت، گردش نرفت، نرقصید، هلهله نکرد، اردو نرفت… و به جای همه اینها همیشه تهدید شد، مجبور به دورنگی شد، به زور به راهپیمایی رفت، دستگیر شد یا ازترس دستگیر شدن از خوشیهای کوچکش چشم پوشید، نسلی که حتی یک عروسی بدون هراس از "آنها" نتوانست به پا کند و کمکم معنای هر گونه مراسم و جشنی در ذهنش تبدیل به جایی برای خوردن غذا شد، نسلی که همیشه جوابگوی "ایشون چه نسبتی باشما دارن؟" بود، نسلی که نتوانست آنطورکه میخواهد حتی در مهمانیهای خصوصی بپوشد، نسلی که فرق دانشگاه و دبیرستان را نفهمید، حتی هویت ملیاش از سوی هموطنان خودش تحقیر شد… سوختگی این نسل را چگونه میتوان با این کلمات تصویر کرد؟
دختر جان
حالا سالهاست که من و بسیاری از همنسلانم مردهایم و همدردی تو دردی ازما دوا نمی کند اما شاید اگر تو و همنسلانت شمارش مردهها را رها کنید و به جای آن سعی کنید گوشهای از ظلم مهیبی که بر روان ما رفت را درک کنید روح زخم خورده ما که سالهاست در بیوزنی مرگ ضجه میکشد شاید اندکی آرام گیرد. ما همه کار کردیم که شما به چنین وضعی دچار نشوید و کمترین وظیفه شما تلاش برای درک فلاکت ماست. شما باید بفهمید یهودیان لهستانی که از سوی نازیهای آلمانی تحقیرشدند بسیار خوشبختتر از کسانی بودند که سوی همکیشان و هموطنان خودشان شاهد تحقیر هویت ملی خود بودند. باید بدانید آدمی که در فاصله یکسال ازمجلس رقص و شادخواری به اردوگاه مرگ میرود زندگی شیرینتری داشته از کسی که از اول عمرش تا میانسالی یک مهمانی شاد کوچک بیترس را تجربه نکرد. باید بدانید آن کارگر روس که بعد از یک روز سگدو زدن در کارخانه تراکتور سازی نظام توتالیتر شوروی، وقتی شب تمام اندوختهاش را با نامزدش در خنکای ساحل خزر نوشید و آواز خواند هزار برابر خوشبختتر ازپدربزرگهای شما بود که نمیدانست تعطیلاتش را در کدام جهنم درهای در شمال سرسبزایران بگذراند که سرشار از سرخر و زباله نباشد. باید بدانید مادربزرگهای شما چطور حسرت مادربزرگهای خودشان را میکشیدند که لااقل آنطور که دوست داشتند لباس میپوشیدند. باید بدانید در هیچ کجای دنیا جز اینجا و اکنونی که ما در آن بودیم هویت ملی یک ملت بزرگ توسط بخش کوچکی ازهمان ملت بزرگ تحقیر نشد و باید بدانید در کتابهای تاریخ ما، تاریخ نه به نفع افتخارات باستانی ملی که در جهت تحقیر آن و بدست آدمهایی ازهمین مرزو بوم تحریف میشد!
و تو باید بدانی که اولین شبی که من در هشت سالگیام ویدئو دیدم تا چند شب خواب آن فیلمها و شوهای شاد و رنگی را میدیدم و تا سالها آه میکشیدم از آن همه سرگرمی و سروری که میتوانست از تلویزیون به جای اینهمه ناله و ضجه سرازیر شود. و باید بدانی هر وقت با همسن و سالهایم از هر طبقه و قومیتی که بودند وقتی یاد دوران بچگیمان افتادیم بغض گلویمان را گرفت.
فرانک
شاد نبودن و تفریح نکردن نه برای یک سال و دو سال، بلکه برای تمام عمر فاجعه هولناکیست اما از آن هولناکتر آن است که تو ببینی عدهای از مردمان خودت از امکانات تو استفاده کنند و مهمترین وظیفهشان کشتن شادی و تمام مظاهر آن باشد، بی هیچ منطق و سود مشخصی.
یهودیانی که به اتاقهای گازنازیها میرفتند البته دلیل نفرت نازیها از خودشان را نمیفهمیدند اما درک میکردند که به خاطر آنکه آنها گمان میکنند یهودیها مسبب مشکلات آلمانها هستند از سوی کسانی که کاملا از کیش آنها متمایزند سوزانده میشوند؛ اما ما نه فقط دلیل نفرت این عده را نفهمیدیم بلکه حتی نفهمیدیم به کدامین گمان روح ما، روان ما، شادی ما در آتش ابدی نفرت آنها سوزانده شد و این کار چه سودی برای آنها داشت.
فرانک جان
در اواسط دهه 80 یکبار خانوادگی رفتیم استانبول. آخرین شبی که آنجا بودیم من و مادربزرگت و پدرم و یکی از برادرها نیمه شب رفتیم کنار ساحل. کمی هوا خوردیم، حرف زدیم و بعد از چند دستفروش ماهی کبابی خریدیم و خوردیم. یکی از بهترین شبهای زندگیمان بود. هیچ کدام از آن کارها با هیچکدام از قوانین اسلام و جمهوری اسلامی منافاتی نداشت اما همگی میدانستیم هیچوقت در ایران چنان شبی نخواهیم داشت. به همان دلیلی که درهیچ کجای ساحل خزر جای تمیزی نمانده بود، به همان خاطرکه هیچ نهادی نخواست به قدر چند کیلومتر را برای ما پاک کند، به همان خاطر که جلوی هر شرکت خصوصیای که خواست برای سود خودش هم که شده چنین کاری کند گرفته شد، به همان خاطرکه چنان با به آب انداختن قایقهای سفری کوچک در خزر مخالفت شد که گویی پرچم کفر است، به همان خاطر که هیچ جا بی گشت و بازرسی نبود، به همان خاطر که همه جا بلندگو شعار کار گذاشته شد تا دمی بی خراشیدن گوش وچشم نگذرد، به همان خاطر که عدهای مهمترین وظیفه خودشان را آزار ما و کشتن شادیها میدانستند حتی در خصوصیترین و بیآزارترین محافل و مجالهای بودن ما.
مایی که درهلوکاست دلها سوزانده شدیم.
مباد که فریبت دهد
عدد
وقت تصویر هولانگیز جنایت
درخاطر مبهمت
کشته گان را مشمار
وبا ضرب وتقسیمهای بیحاصل
مخواه که نسبت جنایت را بدست آوری
حجم خندههای فروخورده
و گیسوان بربادنداده
و رقصهای از یاد رفته را
کدام عدد اندازه خواهد گرفت؟
ما را مسنج
نه با یهودیانی که سوختند
نه با سربازانی که با مرگ آویختند
و نه با هیچ کسی که
وقت مردن
آوازی بر لب داشت
قصهای میدانست
رقصی به خاطرداشت
بوسهای…
و خنده را فراموش نکرده بود
ما را مسنج
جز با سیاهچالهای عظیم
تاریک و ساکت
بیرقص، بی آواز
بیخنده، بیصدا
بیشعله
وقت تصویر هولانگیز جنایت
درخاطر مبهمت
با این گودی زیر چشمها
و دردی که هر روز در سینهام پیش میرود
و انفجار تهوع در رودههایم
در شگفتم از اینکه
چرا هنوز مردهام
—————–
پیافزود: شعر بالا ربطی به بیماری اخیر من ندارد. گه گاهی از لای کاغذهام نوشتههای کوتاه قدیمی پیدا میشوند که بعضی را میگذارمشان اینجا تا به قول معروف از "گزند تندباند حوادث" مصون بمانند. هرچند که گویا این تندباد حوادث دیر یازود خودم و باقی چیزها را یکجا لوله خواهد کرد. به هرحال قطعه بالا به گمانم جزو آن چیزهاییست که در دوران سربازی مینوشتم. از زبان سربازی که مرده است…
در ازدحام هول و هیاهو
در میان صد کرور جاندار و بی جان
در سراشیب آرواره تا اسید
در غار حلقوم نهنگی
تاریک
آن
اسب دریایی کوچکی که
با چشمان نیمه باز مغمومش
سر در گریبان
به آزادی فکر می کند
منم!
————
محمود فرجامی – 27 شهریور
پله پله
بر بام شد
اَبَردینمردِ پرجاه
با فانوسی در دست
به جُستن ماه
و
نگاه منجمدش را
تا یقین کند به دقیقه
از اعماق خواب هزارساله
نافذ و دیرباور
به آسمان دوخت
تا یقین کند…
و از شرم دیدن خود
در انعکاس لرزان یک هلال
بر خون گرم صد قناری
ماه بر نیامد و
ظلمت جاودانه شد!
———–
محمود فرجامی؛ 24 شهریور 88
اینک ایستادهاست در برابرت
آنکه میبخشید و فراموش میکرد
آنکه میبخشید و فراموش نمیکرد
و آنکه بخشیدن را به فراموشی میسپارد
من!
نگاهی کرد از سر تحقیر
آن بلندای چرخنده
اکنون ایستادهام در برابرت
با شمشیری
و سپری
و خودی
همه چوبین
ترکخورده
زنگار گرفته
و دندانهایی
همچون سرب بر هم فشرده
و شقیقههایی که خون را به چشمخانه پرتاب میکند
هوه…هاه
هوه…هاه
همه توانت از باد است هیولا
راست میگفت اسپانیایی سرگردان
و حالابادی در سر من است
چون آن
هوه… هاه
هوه… هاه
جز این نگفت آسیاب مغرور
و جز لبخندی نزد
از سر تحقیر
مرد ایستاد
و آسیاب چرخید
– اینک من و اینک تو
و بادی که اندک اندک آفتاب ظهر تابستان توانش میستاند
و بادی در سر من که توفانیام میکند
دندان قروچهی من
و قرچ قرچ چرخهای تو که از حرکت بازمیماند
هیچ نبودی و نیستی ای آسیاب بزرگ
جز هیولایی بادتوان
که نمیباید فراموشت میکردیم
اینها را گفت
نگاهی از سر تحقیر به بالا افکند
و رفت
مردی که جز سرب در دهانش
و خون در شقیقههایش
و باد در سرش
نبود.
دیگر کسی فراموش نکرد و نبخشید
و هیولا
نچرخید!
—————
محمود فرجامی- 11 مرداد 88