چهارشنبه کشف مهمی کردم. ماجرا از آنجا شروع شد که متوجه شدم اولین ایرانی‌ای که توانسته فن روزنامه‌نگاری را به طور آکادمیک در اروپا یاد بگیرد محمد مسعود بوده که بعدها با چاپ یک سند رسمی مبنی بر اعطای یک میلیون ریال به قاتل قوام‌ در روزنامه‌های دهه بیست، از پرچمداران جایزه تعیین کردن برای تروریست‌ها در مطبوعات ایران شد اما گویا آدم‌های شریفی که چشم به مال دنیا نداشته‌اند هم در این فن بودند و اندکی بعد فارغ از جایزه‌ی بزرگ، دو گلوله به یادگار در مغزش کاشتند. اولین روزنامه نویسی که به دولت رسید هم سید ضیاالدین طباطبایی بوده که به یکی از اولین کارهایش تعطیلی همه روزنامه‌ها بود. بعد که توجه کردم دیدم ریشه روحانیت در ایران به دست روحانیون زده شده، دانشجوها پرچمدار تعطیلی دانشگاه‌ها بوده‌اند و یک رئیس‌جمهور دانشگاه رفته دانشگاه و تحصیلات عالی را در ایران به خاک سیاه نشاند… هر چه فکر کردم کشف مهمم یادم نیامد.

دیشب خواب می‌دیدم سه نفر آمده اند توی تختم و اصرار دارند من را مشتمال بدهند. یکی‌شان شیرعلی قصاب بود اما وقتی حرف می‌زد صدای سوزان روشن از دهانش درمی‌آمد. یکی دیگر دکتر سروش بود که صدای خودش را داشت اما همه‌اش چهل طوطی اصل می‌خواند. سومی اصلا نبود و اگر اینقدر در خواب و بیداری باهوش نبودم ممکن بود با چهارمی اشتباهش بگیرم. صدای نفس‌نفس زدن‌های سوزان هنوز حالی‌به حالی‌ام می‌کند هر چند که جای کارهای شیرعلی هنوز درد می‌کند.

پسرم دیروز با هیجان خاصی پرید توی اتاق و گفت حدس بزنم چه کار کرده. آنقدر لپ‌هایش گل انداخته بود که جا داشت فکر کنم او هم به صف دارندگان دکترا پیوسته و از کلاس دوم شیفته‌ی‌خدمت‌وار به آکسفورد و کمبریج و ام‌آی‌تی پریده. خیالم از بابت کشف انرژی هسته‌ای راحت بود چون رفتن به آشپزخانه را برایش قدغن کرده‌ایم. خودش طاقت نیاورد و خبر خوش داد که در بازی منوپولی با خودش توانسته با ساخت پی در پی هتل‌ها، خودش را ورشکست کند! کمی خندیدم و بعد که به فکر زندگی خودم افتادم گریه‌ام گرفت.

دوشنبه ساعت 9 و 27 دقیقه شب حس عارفانه‌ی عجیبی بهم دست داد. گرمای عجیبی از پشتم شروع شد و به سرعت تمام بدنم را فراگرفت. بلافاصله به یاد کیرکه‌گور و ترس و لرزش افتادم و یک مقداری هم الهی قمشه‌ای. البته بخش الهی بیشتر مربوط به وقتی بود که داشت برق از چشمهایم می پرید. همه‌اش در یکی دو ثانیه طول کشید درست از شروع حالت مکاشفه تا زمان کشف اینکه زنم پایش سریده و از پشت سینی چای را روی پشت من خالی کرده.

هادی که تازه از اندونزی برگشته را پریشب دیدم. می‌گفت ببین ما ایرانی‌ها چه ملت بزرگی هستیم که در کربلا بمب منفجر می‌شود چند تا ایرانی کشته می‌شوند در پاتایا هم بمب منفجر می‌شود چند تا ایرانی نفله می‌شوند. بچه‌ها توصیه می‌کردند یک آزمایش اچ‌آی‌وی بدهد. گفت این حرفها چیه و با چند تا از اساتید درجه اول که از ایران آمده بوده‌اند به سنگاپور برای یک کنفرانس ریاضی رفته بوده اندونزی. به این نتیجه رسیدیم که دست و پایش را بگیریم ببریم آزمایشگاه.

سه چهار روز است که دارم فکر می‌کنم چه چیزی قرار بود یادم بیاید که نمی آید.

توی یکی از این سایتهای پرخواننده وطنی که ژنرالهای دور مانده از سایتهای موشکی می‌چرخانندشان، رتبه‌بندی کشورها در المپیک را گذاشته بود. شصت و پنجمی کشور بوقلمون بود با پرچم ترکیه! اول فکر کردم بعد از اسم گذاری برای آمریکا و اسرائیل و انگلیس که یکی شیطان بزرگ شد و آن یکی رژیم صهیونیستی و بعدی روباه پیر، اینبار نوبت ترکیه شده که خب کم هم ضدحال به ایران نزده و با ادبیات جیم الف الفی متخلق به اخلاق‌الله، بوقلمون مودبانه‌ترین اسمیست که می‌شود رویش گذاشت. بعد انکشف که کار صعب ترجمه اسم کشورها را به مترجم گوگل داده‌اند آن بیچاره هم لابد با دیدن Turkey فکر کرده عده‌ای از الان به فکر عید شکرگذاری هستند.

خیلی فکری‌ام این روزها. عصر امروز نامه‌ای به بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های کیرکه‌گور نوشتم و ازشان پرسیدم در زندگی نامه او مواردی از علاقه به چای، داشتن زن دست و پا چلفتی و احیانا سوختگی وجود دارد یا خیر.

دلم دوچرخه می‌خواد

با یک ئی‌تی کوچولو

با پرواز

و یک ماه گنده

بی امام

طرح نمایشنامه: دکتر علی شریعتی وارد کلاس می‌شود. همه‌ی دانشجوها با لپ‌تاپ و تبلت تری جی سر کلاس نشسته‌اند. بچه‌های مجاهد هم مثل بقیه هستند با این تفاوت که بکگراند همه شان مریم و مسعود است. شریعتی از لویی ماسینیون اسلام شناس بزرگ می‌گوید. در عرض چند ثانیه تمام دانشجوها همانطور که چشم به او دوخته‌اند لویی ماسینیون را سرچ می‌کنند و متوجه می‌شوند همچین اسلام شناس بزرگی هم نیست. زیرچشمی نگاهی به هم می‌کنند و لبخندی می‌زنند. مجاهدین اخم می‌کنند. با این حال وقتی دکتر برای چندمین بار اشاره می کند که به عنوان یک جامعه شناس با نگاه خشک علمی… یکی از دانشجوها دست بلند می‌کند و می‌گوید با عرض پوزش در دپارتمان جامعه شناسی دانشگاه سوربن نوشته شده که او در حاجیلوژی دکترا گرفته و تبلتش را رو به بقیه می‌گیرد.

دکتر به رو نمی‌آورد و بحث را به اگزیستانسیالیسم سارتر می‌کشاند و از قول سارتر در برلن نقل می‌کند که اگزیستانسالیسم در عینیت امت است و این نشان می‌دهد که جامعه توحیدی چیز خوبی است. یک دختر دانشجو می‌گوید این حرف از سارتر نیست و طبق زندیگنامه او در ویکی‌پدیا اصولا سارتر در برلن فقط سینما می‌رفته و صدای راسو از خودش درمی‌آورده تا قهرمان لی‌لی منطقه شود. دکتر پذیرش خطار را از مزایای شیعیان علی، انسان کامل می‌داند و اعلام می‌کند که جمله نقل شده از کتاب هستی و نیستی سارتر بود. هنوز چند جمله‌ای جلو نرفته که یکی دیگر از دانشجویان همانطور که حیرت زده مانیتورش را نگاه می‌کند می‌گوید اصلا در نسخه الکترونیک هستی و نیستی هیچ چیزی حتی نزدیک به عبارت عینیت امت در 54 زبان توسط گوگل دسک یافت نمی‌شود. دکتر سکوت می‌کند، سیگاری می‌گیراند و بعد می‌دود از پنجره بیرون می‌پرد و در قاب طلایی رنگ رو به غروب با دو بال سپید و باله‌ی مثلثی شکلی به رنگ خاکستری رو به بیکرانِ کوهها پرواز می‌کند.

0 Points


One thought on “افکار استاتوسی”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *