شراگیم خان زند که از احباب قدیم است قریب یک ماه پیش پیغام داد که زارسعید شنبه‌زاده که از اعاظم مغنیان و بابازارهای ناحیه‌ی بوشهر است یک پروگرامی در اسلامبول ترتیب داده و بوی و زوجه‌اش شب اول را بلیط رایگان هبه کرده لاکن گفته دو شب بعد را باید ابتیاع نمایید. ما را هم دعوت گرفت آقا شراگیم بطریقه‌ی خانی خودش یعنی گفت اگر وجه شب اول و دو و سوم را بتمام و کمال می دهید با همدیگر برویم. مایه‌ی مسرت شد که شراگیم‌خان بعادت مالوف کمیسیونی برای خودش در نظر نگرفته. بهر بدبختی بود با فروش چند قلم از ظروف مسی جهیزیه عیال لیره برای دو شب فراهم نموده بوی دادیم. خیلی خوشحال شد و بکمال تکبر گفت که خودش بواسطه‌ی سلبریتیت یک شب بیشتر از ما پروگرام را شاهد و سامع خواهد بود. لاکن چند روز بعد بکمال دماغ‌سوختگی برگشت که شب اول لغو گردیده خودش و اهل بیتش باید مثل ما بپردازند. بلحاظ رفاقت همدردی و شفقت نمودیم ولی خدا کند شراگیم‌خان سروصدای عروسی‌ای که در اسافلمان برپا بود را نشنیده باشد.

به هر زحمتی بود یکی دو روز قبل پروگرام خود را به استانبول رسانده خانه‌ای را از مردی ترک اجاره کردیم. خواهر زوجه ما بمعیت شو و پسرش و ایضا خواهر و عمه‌زاده‌ی زوجه‌ی شراگیم هم آمدند. جمعا یک ایلی شده بقدر خراج یک سال ساوجبلاغ پول جمع کرده جا رزرواسیون نمودیم. روز اول که بواقع روز دوم بود بمحل رفتیم اما امان از راه دور و باران بسیار. سه کرت مترو عوض نموده یک بار تاکسی گرفتیم و زیاد پیاده رفتیم تا بمحل رسیدیم. دو اتاق تو در تو بود طبقه فوقانی یک کافه‌ای هر کدام سه قدم و نیم در سه قدم و نیم که یکی برای کنسرت دهنده‌ها بود یکی برای مدعوین. تازه نصف همین جا را هم ابواب جمعی بی‌بی‌سی فارسی تحت تیول خود گرفته بودند بریاست بهزاد آقای بلور که معروف است بکلاه‌داری و غرایب پوشی بنحوی که آدم ملتفت نمی‌شود ایشان دائم‌الباماسکه است یا که زبانم لال این البسه را از روی اختیار بتن می‌کند و احیانا وجهی هم بابت آنها می‌دهد. بهر تقدیر لب‌ها لاحول‌گو و دل‌ها به یاد شب اول قبر خود را به آنجا داخل نموده از دوشیزه‌ای که آنجا بود سراغ صندلی‌های خود را کردیم. نصف تعدادی آنچه وجهش را داده بودیم بما دادند باقی کاشف بعمل آمد تحت اشغال جمعی از هموطنان است. هرچه هم که دوشیزه‌ای که مسئولیت داشت آنجا جزع و فزع کرد که ما اسم اینها را روی صندلی‌ها چسبانده بودیم از جایشان جم نخوردند و گفتند ما مهمان سعیدیم و همه‌ی ما ایرانی بوده این حرفها را با هم نداریم. خواستیم حرکتشان بدهیم دیدیم دو مرد ریغویند بمعیت سه زن کوه‌پیکر که فرهاد و رستم و کاترپیلار هم نمی توانند حرکتشان بدهند. بناچار کظم غیظ نموده از پروگرام‌ها که بعضا با اطوار بغایت موزون و خوش‌اطوار شاهرخ آقای مشکین قلم همراه می‌شد لذت بردیم. بعد آن نگاهی به شراگیم خان انداخته در ناصیه اش دیدم که روز بعد دیر می‌رسد و صندلی‌ها را طایفه‌ی کوه‌پیکران -که مشتمل بر چند خواهر، هر کدام مصداق کامل فاطمه‌اره بودند بعلاوه یک مادر که به مادر فولاد زره دیو می‌گفت تو درمیا که من درآمدم – می‌گیرند. خدا را هم شاهد گرفته به شرافتم قسم که تا عصر روز بعد حداقل چهار پنج بار این را به رفیق شفیق گفته هربار جز تکان‌های بز اخفش‌وار کله ایشان که یعنی “حاجت به تذکر نیست محال است همچو بشود” ندیدیم.

روز دوم باران سختی می‌بارید که ناامید از بهم کشیدن رفیق شفیق، با اهل بیت از خانه بیرون زده زیر باران شدید راهی محل شدیم که بظن قوی بهزاد آقای بلور یا زارسعید شنبه‌زاده آن را از روی خاطرات سیاحی باسم مارکو پلو یافته یا خوابنما شده بودند و الا آدم عاقل محال است چند دسته از فحول طرب را از مملکت ایران و باقی جاها بکشاند در جایی به قد یک قبرجا که بهرکجای اسلامبول هم به یک قدر بعید باشد و یافتنش کار حضرت فیل سلام علیه و علی خرطومه.

مثل موش آبکشیده به محل پروگرام رسیده همان گونه که منتَظر بود یک ردیف از صندلی‌ها را اشغال دیدیم. ردیف پشتی که خالی بود نشسته از سر مرام و جوانمردی و گفتیم ردیف جلو مال رفقای ماست که در راهند. دوشیزه‌ی مربوطه باز هم هرچقدر فزع کرد که این جای اینهاست برنخاستند ابرام نمودند که ما مهمان سعیدیم. بنده این بار حتی حریف را جری‌تر از دیروز دیده ماست را کیسه کردم. کار به خود زارسعید کشید بیچاره آمد گفت “خو کیسه که مهمان مُنه؟” همه صم بکم شدند. رفت. بعد بگوش خود شنیدم که بزرگ خاندان فاطمه‌اره‌گان به بغلی‌اش می‌گوید “شیطانه می‌گوید برگردم با پشت دست بگذارم در دهانش”. فی‌الفور قطر بازو را در جرم کوه کمر ضرب کرده گریز از مرکز یکصد و هشتاد درجه‌ای آن را محاسبه نمودم و ملتفت شدم که این پشت دست به دهان هر فلک‌زده ای بخورد کله‌اش با سرعت صوت به حوالی آنکارا پرواز خواهد کرد. بعد به کمال حیرت فهمیدم آن فلک زده ای که در مسیر مرگبار پشت دست والده‌ی فولاد زره است این بنده بوده خدا شاهد است نزدیک بود قالب تهی کرده به اجداد طاهرین بپیوندم. مصمم شدم منورالفکری پیشه کرده درجا به مرام عدم خشونت درآمده حتی‌المقدور به هیات میرزا مسعود خان بهنود شده مودب و ساکت بنشینم بلبخند اکتفا نمایم.

خلاصه اینکه شراگیم خان و تیر و طایفه‌اش رسیدند. خود بیچاره‌اش که بمحض دیدار فاطمه اره‌گانِ غضب آلوده و علی‌الخصوص والده‌ی گرامشان بطرفه‌العینی خصیتینش بدور گردن پاپیون شده صم بکم گوشه‌ای نشست لاکن اهل بیتش معترض شدند، که نتیجه داد و بواسطه‌ی آن سه ربع تمام بدوبیراه شنیدیم! آخرش هم والده‌ی فولاد زره خود را روی صندلی جلویی انداخت و نعره کشید که “من اینجا می‌نشینم تا ببینم کی می‌تواند مرا بلند نماید”. ناگفته هم پیدا بود که تا معظم الیها نشسته هیچ کس توان آن را ندارد و خیلی صاحب کافه هنر کند بعد رفتن وی چند مرد زورآور بیاورد پایه‌های صندلی بیچاره را از کف اتاق بیرون بکشند. تازه خدا را هم باید شاکر باشد که ده من گوشت و دنبه از راست و ده من از چپ روی دو صندلی طرفین بود والا کفه صندلی به کف اتاق مماس می‌شد. اینها کم بود که بانو هر ده دقیقه یکبار هم مثل شترمرغ کوکو تکرار می‌کرد “دیگر من باشم پایم را جایی که ایرانی هست بگذارم.”

خلاصه اینکه شبی بود و پروگرام‌های انصافا خوب و روح‌نوازی، در معیت دوستان خوش گذشت. علی‌الخصوص که زارسعید شنبه‌زاده بعد اجرا حاضر نشد بخلاف سایر سلبریتیون اعم از شاهرخ آقای مشکین قلم و مغنی اصلی دسته‌ی عجم و بهزاد آقای بلور، حتی یک فتوگرافی با شراگیم خان بگیرد، مایه تفریح مضاعف شد. بعدا معلوم شد بعوض آن ناغافلی فتوگراف مرا که بدیدن البسه بیچاره‌مان زیر فاطمه اره بزرگ انگشت بدهان مانده بودم انداخته.

 

zar

0 Points


One thought on “راپورت تماشای پروگرام جناب شنبه‌زاده در آن شبهایی که باران آمد بمعیت شراگیم خان زند و همراهان و مواجهه با طایفه‌ی فاطمه اره‌گان”

  1. Sam گفت:

    جسارتا شاهرخ مشکین‌قلم است و نه شاهین….
    ——-
    متشکرم. تصحیح شد.
    محمود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *