به نظرم وبلاگستان یک سکته خفیف زده است. افسردگی بعد از کودتا از یک طرف و رواج گسترده شبکه‌های اجتماعی مبتنی بر وب2 مثل فیس بوک و توییتر از طرف دیگر، باعث شده است که وبلاگستان فارسی به یک دوره رکود بی سابقه دچار شود. شاید هم بهتر باشد حکم کلی ندهم و به همین محدوده‌ای از وبلاگستان که خودمان هستیم کفایت کنم. منظورم همین محدوده چهل پنجاه تایی از وبلاگهایی‌ست که در ماه به آنها سر می‌زنم.

اصلا شاید بهتر باشد فقط درباره خودم نظر بدهم. بله… انگار اینطوری بهتر است. در این نیمه شبی که بی‌خوابی به سرم زده حکم مستی را دارم که باید ازش راستی خواست. بعد از هفت سال وبلاگ‌نویسی (آن اوایلش با نام مستعار بود و در وبلاگی در پرشین بلاگ، که حالا نیست) درست که نگاه می کنم می‌بینم کمتر وقتی بوده است که اینقدر با وبلاگ‌نویسی غریبه شده باشم. منظورم از وبلاگ‌نویسی، “به‌روز کردن وبلاگ” نیست. میانگین که بگیریم شاید در چند ماه گذشته کمتر از ماه‌های قبل مطلب منتشر نکرده باشم. اما وبلاگ، وب‌ سایت شخصی نیست که آدم نوشته‌هایش را برای اینکه گم و گور نشوند در آنجا بگذارد. قرار بود از وبلاگ از خودمان بنویسیم، از اینکه داریم چکار می‌کنیم و دنیا را چطور می‌بینیم.

از اردیبهشت امسال (89) از ایران خارج شدم و به مالزی آمدم. دلیل آمدن به ظاهر ادامه تحصیل است اما در واقع، من هم مثل خیلی‌های دیگر در وهله‌ی اول عزم کرده بودم که از ایران خارج شوم. دلایلش هم به نظرم آنقدر واضح است که نوشتن ندارد. البته این به آن معنا نیست که به درسی که اینجا می‌خوانم علاقه‌ای ندارم. اتفاقا برای اولین بار است که از رشته و دانشگاهی که انتخاب کرده ام پشیمان نیستم. از چهارده پانزده سالگی که به اجبار پدرم در دبیرستان به رشته ریاضی فیزیک رفتم همیشه این مشکل را داشتم که نه فقط به رشته‌ام علاقه‌ای نداشتم بلکه بیشتر درس‌ها را اصلا نمی‌فهمیدم. مثلا فایده فیزیک و هندسه را –هرچند با مشقت- می‌فهمیدم اما کاربرد جبر را مطلقا نمی‌فهمیدم. یعنی تقریبا تا اواخر سال اول دبیرستان اصلا نمی‌توانستم درک کنم اتحاد مزدوج یعنی چه. یادم می‌آید آقای معماریان بنده خدا با چه ترحمی به من نگاه می‌کرد و می‌گفت “پسرم باور کن حتی تو هم می‌توانی جبر را یاد بگیری!” فکر کنم آن موقعی این حرف را زد که بعد از شش هفت ماه از شروع سال تحصیلی ازش پرسیدم چرا 2 ایکس بعلاوه 2 ایکس می‌شود 4ایکس و نمی‌شود 4 ایکس2!

من عاشق تئاتر بودم و اگر آن شهر مقدس لعنتی هنرستانی داشت که ویژه هنرهای نمایشی باشد الان یک پخی شده بودم. یا لااقل ده دوازده سال آزگار، با دیدن هر کارگردان و بازیگر تئاتری حسرت نمی‌کشیدم. بعدها گویا تاسیس شد.

سال سوم دبیرستان با مطالعه جانبی‌ای که داشتم رشته تئاتر دانشگاه آزاد تهران قبول شدم اما ثبت نام نکردم به این هوا که سال بعد دانشگاه هنر قبول شوم. سال بعد خودم را کشتم. رتبه کنکور هنرم شد 137 اما در مصاحبه ردم کردند و شدم دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد مشهد. شش سال تمام عذاب کشیدم تا درسم را تمام کردم. نشان به آن نشان که چهاربار ریاضی2 را برداشتم تا آخرش با ارفاق 10 گرفتم. آن موقع دیگر عاشق فلسفه (اسلام) شده‌بودم و آنقدر سودایی بودم که ترم آخر دانشگاه، در حالی که متاهل بودم و سر خانه زندگی خودم، و 20 واحد درس داشتم و ضمنا کار هم می‌کردم، صبح‌ها ساعت 6 صبح می‌رفتم حرم تا از یکی از طلبه‌ها عربی یاد بگیرم. لیسانسم را اگر چند ماه زودتر گرفته بودم می‌توانستم معافیت از خدمت سربازی را بخرم اما به ما که رسید آسمان تپید. رتبه‌ام هم برای فوق لیسانس فلسفه اسلامی شد10. اگر می‌شد 3 معاف می‌شدم.

آمدم تهران و همانطوری که تمام رفقای فلسفه خوانده پیش بینی می‌کردند به سرعت سرخورده شدم. یعنی در واقع وا رفتم وقتی دیدم تمام آن چیزی که به اسم فلسفه اسلامی مشهور شده است – در بهترین حالت- حاصل فلسفه‌ورزی‌های جمعی از مسلمانان با فلسفه یونانی بوده که تازه بیشترهم و غم شان هم وصل کردن یونانیات به اسلامیات بوده است و نه اندیشه صرف فلسفی یا تلاش برای برپایی یک نظام فکری مستقل.

سال 80 آن ماجرا شروع شد و اواخر 82 تمام. همین موقع‌ها هم بود که بچه‌دار شدیم. در این مدت از همکاری جسته و گریخته با مطبوعات رسیدم به همکاری جدی‌تر به عنوان ژورنالیست. یک سالی هم در روابط عمومی برق تهران نشریه داخلی‌شان را درمی‌آوردم، اما کار اداره‌جاتی واقعا از من برنمی‌آمد. آمدم بیرون و دوباره شدم همان خبرنگار آزاد. هیچ نیازی هم به رفتن به سربازی نمی دیدم. تا اینکه احمدی‌نژاد شد رئیس جمهور و یکهو به سرم زد که تکلیفم را با گذرنامه یکسره کنم. البته با شناختی که از بخت خودم داشتم مطمئن بودم که در آینده قانونی به تصویب خواهد رسید که طبق آن من مشمول معافیت خواهم شد اما حتما این قانون بعد از اتمام خدمت من خواهد بود حتی اگر ده سال طول بکشد! یک سال دنبال پرونده‌های گم شده‌ام گشتم تا بالاخره اعزام به خدمت شوم و بیست ماه و چند روز طول کشید تا آن حماقت بزرگ تمام شود. چندی بعد هم اعلام شد کسانی که سه برادرشان قبلا به سربازی رفته باشند معاف از خدمت هستند و من که مشمول شرایط…

بگذریم. داشتم چی می‌گفتم؟ آها… حرف درس و اینها بود. خلاصه اینکه سال پیش تصمیم گرفتم بیایم بیرون. البته تنها شانسم ادامه تحصیل نبود و راستش فکر می‌کنم به عنوان روزنامه‌نگار و همینطور طنزنویسی که بالاخره یک سابقه‌ای برای خودش دارد شانس استخدام خوبی در بعضی جاها داشتم اما در وهله‌ی اول می‌خواستم اگر بشود در رشته ارتباطات ادامه تحصیل بدهم. از میان درخواستهایی که فرستادم از دوجا موافقت اولیه گرفتم. یکی دانشگاهی بود در استرالیا و دیگری دانشگاه علوم مالزی (USM). اولی خیلی گران بود. ترمی فقط ده هزار دلار شهریه‌اش بود و با هزینه‌های سرسام‌آور زندگی. تازه برای گرفتن ویزا هم هزار مشکل بود.

در مورد مالزی خیلی دل به شک بودم و چیزهای ضد و نقیض زیادی می‌شنیدم. بعضی ها خیلی تعریف می‌کردند و بعضی‌ها بدگویی. آخرش گفتم یک سر بیایم ببینم چطور است. آمدم، خوشم آمد و ماندم. چند ماهی ننوشتم کجایم و چه می‌کنم تا زن و بچه هم بیایند. بعد که آمدند ماندم با این تل دستنویس‌های روزانه از زندگی در مالزی و آشنایی با سه فرهنگ چینی، هندی و مالیایی از کجا شروع کنم به نوشتن.

فیس‌بوک‌ هم البته بی‌تقصیر نبود. آدم با خودش می‌گوید بگذار روزمره‌ها را خرد-خرد آنجا بنویسم و نوشته‌های جدی‌تر را در وبلاگ. نتیجه این می‌شود که نوشته‌های وبلاگی از آن حالت خودمانی دور می‌شود. تازه من دوبار اسباب کشی –از اینجا و به اینجا- داشتم که خودش در پراندن همین چهارتا خواننده‌ای که داشتم بی تاثیر نبوده. بالاخره تعارف که نداریم. آدم وبلاگ می‌نویسد که کسی آن را بخواند؛ درست مثل تئاتر که به صحنه می‌رود تا عده‌ای آن را ببینند. و شاید به خاطر همین شباهتش است که من اینقدر عاشق وبلاگ و وبلاگ‌نویسی‌ام.

البته رفت و برگشتم دلیل داشت. بعد از اینکه دامنه دبش را فیلتر کردند، به فکرم رسید که بروم روی وردپرس که خواننده‌های ساکن در داخل را از دست ندهم؛ تازه حتی خودم هم در آپلود کردن مطالب به مشکل برخورده بودم. اما آنجا هم فیلتریده شد و من هم که از مملکت آقا امام زمان و فیلتر خارج شدم، به این نتیجه رسیدم که برگردم سرجای اولم. این بار البته طراحی سایت و آدرس فید آن تغییر کرد.

بگذریم… داشتم چی می‌گفتم؟ حرف درس بود یا فیلتر؟ از تئاتر حرف می‌زدیم؟ قرار بود از مالزی برایتان بگویم و زندگی در جزیره پنانگ که جزو میراث جهانی یونسکو است؟ نه نه… یادم آمد. داشتیم درباره وبلاگ‌نویسی حرف می‌زدیم. شاید وبلاگنویسی یعنی همین. شب‌بخیر!

0 Points


7 thoughts on “رویای نیمه شب در وبلاگستان”

  1. حسن گفت:

    سلام محمود خان،
    لطفن تاریخ رو در متن نوشته بالا اصلاح کن. اون جا که نوشتین:از اردیبهشت امسال (۸۸) از ایران خارج شدم و به مالزی آمدم”
    حدس نمی زنم، می دونم که اردیبهشت 89 از ایران خارج شدین.
    در ضمن نشانی فیس بوک تون رو هم اگه لطف کنید و بدین، ممنون می شم.

    1. farjami گفت:

      درست شد. ممنون

  2. علی گفت:

    خسته نباشید .

  3. ص گفت:

    پس از یک سال حبس، حکم اعدام کشیش یوسف ندرخانی به جرم ارتداد به صورت مکتوب ابلاغ شد.این کامنت را جهت اطلاع گذاشتم تا در سلسله یادداشت هایتان لحاظش کنید.شایان ذکر است که این حکم پس از زمانی صادر شد که کشیش ندرخانی به رغم شدیدترین فشارها در طول این حبس یک ساله از انکار ایمان مسیحی خود خودداری کرد.

  4. الهام گفت:

    این قسمت رشته ریاضی و بعد هم کامپیوتر و بعد هم شیش سال و اینارو از زندگینامه من کپی نکردید احتمالا؟ البته فرق من اینه باشما که من زن بودمو سال اخر که یه جوجه بدنیا اوردم انقدر گرفتار شدم که دیگه وقت نکردم برم دنبال علائقم.

  5. humana گفت:

    امیدوارم که همه جوره سر و سامانی داشته باشید که دلت می‌خواهد

  6. حنيف گفت:

    اقاي فرجامي عزيز من 2 تا تشكر اساسي به شما بدهكارم. براي 2 كتاب فوق العاده كه معرفي كرده بوديد(مكتب… و ظلم جهل…)هر دو كتاب بسيار روشنگر بودند. در ضمن اميدوارم از تجربه حضورتان در خارج از ايران بيشتر بنويسيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *