آخر هر سال مینشینم و در مورد کارهایی که در سال گذشته کردم فکر میکنم. آن بخشهایی که کمتر خصوصی است را هم با خوانندگان نوشتههایم به اشتراک میگذارم. این هم حاصل بلند بلند فکر کردنم در این ساعتهای پایانی سال ۹۴:
چند هفتهای قبل از شروع این سال به ازمیر آمدیم. امسال بود که این شهر را چنان پسندیدم که تصمیم گرفتم همینجا ماندگار شوم. قصهی ترکیه آمدن و ماندگار شدن در آن البته تلخ بود. چنان تلخ است که نمیخواهم با یادآوریاش کام خودم و شما را سر سال نو تلخ کنم. بعدا آن را مفصل مینویسم. به هر حال اینجا ماندگار شدم و با همهی حوادثی که در ترکیه رخ میدهد، همچنان اینجا را دوست دارم و خانه دوم میدانم.
حوالی اردیبهشتماه این سال به بلژیک رفتم. به دعوت دانشگاه خنت و به عنوان پژوهشگر میهمان در دپارتمان ارتباطات. تجربهی خوبی بود و در آنجا، علاوه بر چند سخنرانی و فعالیتهایی از این قبیل، توانستم بیشتر روی پایاننامهام (که سال قبل دفاع کرده بودم) کار کنم تا به صورت کتاب درآید. در همان ایام با یک ناشر معتبر آکادمیک در آمستردام مکاتبه کردم و سرویراستارشان بعد از دیدن کل پایاننامه اعلام کرده که با چاپ آن موافق است به شرط ویراستاری مجدد با استاندارهای سختگیرانهی آنها. ویرایش آن، به کمک یک ویراستار حرفهای که از طرف دانشگاه خنت با من همکاری کرد، چند روز پیش تمام شد و کتاب را سابمیت کردم. مانده است یک مرحلهی دیگر که تایید یک متخصص خارج از انتشارات است. بسیار امیدوارم این کار که حاصل پنج سال کوشش من است در سال ۹۵ چاپ شود.
در همان اقامت سه ماهه در بلژیک با دوستانی آشنا و بیشتر آشنا شدم. حنیف مزروعی در بلژیک و امیر محسنپور در آلمان از جملهی آنهایند که چند روزی منزل هرکدامشان مهمان خود و خانوادهشان بودم. یک سفر هم برای دیدار دوباره با یما و ناهید، دوستان افغان نازنینم به هامبورگ رفتم.
رویداد بسیار خوب دیگر در سال ۹۴ برای من رفتن به لندن، دیدار با دوستان و بازدید از بیبیسی فارسی بود. حسین ستاره، مدیر انتشارات اچانداس که تا بحال سه کتاب از من منتشر کرده (و یک دوقلو هم در راه داریم!) را بعد از سالها همکاری از نزدیک دیدم و شبی مهمانش بودم. در بیبیسی همکاران زیادی را دیدم که بعضی از آنها – مثل نیما اکبرپور- از رفقای قدیمی من هستند و دلم برایشان تنگ شده بود. مهدی پرپنچی را اتفاقی دیدم اما قهوهای خوردیم و گپ مفصلی زدیم. علیرضا میراسدلله نازنین را هم چند روز متوالی در یک کافه دیدم و چنان صمیمی شدیم انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم.
آقایان مسعود بهنود و حسین باستانی را با قرار قبلی و یک ناهار و یک شام با هم خوردیم (طبعا مهمان آنها!) و با هر کدام گپ چند ساعتهی مفصلی داشتم که واقعا چسبید و خاطره شد.
شرکت در برنامه پرگار و بحث درباره شوخیهای قومیتی برایم فرصت بسیار خوبی بود. از داریوش کریمی و همکارش (لیلی خانم) سپاسگزارم که برنامه را ترتیب دادند و من را دعوت کردند. چه داریوش و چه بعضی دوستان دیگر هر کدام یک تور خودمانی بازدید از ساختمان بیبیسی برایم گذاشتند و توانستم در چند نوبت تا جایی که ممکن بود طرز کار دوستان بخش فارسی و بعضی دیگر از دپارتمانهای بیبیسی را از نزدیک ببینم. این تجربه برایم ارزش حرفهای زیادی داشت.
در همین سفر به لندن، چند نوبت آقای خرسندی را دیدم و گفتگوهایی خودمانی با ایشان را ضبط کردم. یک بار در خانهشان. دو مجلد از مجلهی ارزشمند اصغرآقا و چند کتاب خودشان را به من هدیه دادند و برایم آشپزی کردند.
از همهی این دوستان و بزرگواران، چه آنها که نامشان را بردم و چه آنها به یادشان هستم، سپاسگزارم.
در سال ۹۴ تقریبا هیچ فعالیتی به عنوان طنزنویس در رسانهها نداشتم و بجایش روی طنزپژوهی متمرکز بودم. متاسفانه کتابی هم برای نشر به فارسی، تالیفی یا ترجمه، آماده نکردم. البته اعتراف میکنم تنبلی کردم و وقت بسیار زیادی هم تلف.
بعد از بازگشت و استقرار نسبی، در کلاس زبان ترکی و کلاس رقص ثبتنام کردم که در هیچ کدامش پیشرفت خوبی نداشتهام. زبان ترکی، چون اولا و از ایام کودکی کلا در زبان آموزی بسیار ضعیف هستم، ثانیا بخاطر ایزوله بودن نسبی و خانه نشینیهای مداوم. رقص، بخاطر بیگانگی با بدن که دهها سال با میلیونها نفر مثل من آمیخته شده. در اینباره هم بعدا شاید بنویسم.
در سالهای خارج از ایران هیچوقت به طور جدی به اقامت در خارج و یا پناهندگی فکر نکرده بود. در سال ۹۴ و به خصوص بعد از آن اقامت چند ماهه و سفرهای متفاوت بیش از پیش مصمم شدم که فکر زندگی در غرب را از سر بیرون کنم. هر کس جایی راحت و مفید است. من در ایران عزیزمان. ایران عزیزی که امسال یک توافق و یک انتخابات امیدبخش و تاریخی داشت.
راستی چند ساعت پیش سبیلم را هم بعد از ۱۵ سال زدم!
و اما هدیه:
اگر در ایام نوروز سال ۱۳۹۵ این نوشته را میبینید میتوانید به عنوان هدیهی نوروزی من و ناشر کتاب «قصهی قسمت»، نسخهی الکترونیک آن را به طور رایگان دریافت کنید. برای این کار به این لینک بروید http://goo.gl/qiPcIB و یا روی شکل زیر کلیک کنید. سپس از گزینه سمت راست بالا که شکل چرخدنده دارد download PDF را انتخاب و کتاب را دانلود کنید.
این داستان بلند طنزآمیز به نظر خودم بهترین کار منتشرشدهی من در حوزهی ادبیات داستانی است. امیدوارم آن را بخوانید و نظرتان را برایم بنویسید.
این روزها با دقت حرفها و کارهای روحانی را دنبال میکنم. فارغ از ماجرای هستهای که مهمترین وعدهی او بود و تماما عملی کرد، واکنش تندش و ایستادگیاش در مقابل رد صلاحیتها هم کمنظیر بود. با اینکه رسما نامزد اول اصلاحطلبان نبوده و نیست، صراحتا به پایگاه میلیونی آنها اشاره کرد. پایان ماجرا هرچهکه باشد، تاالان نه فقط جلوی شورای نگهبان ایستاده که عملا در تقابل با رهبر جمهوری اسلامی هم صحبت کرد…
چند نفر از بهترین وزرای تاریخ جمهوری اسلامی، نظیر زنگنه و ظریف را بکار گرفته و با تمام قوا دارند کار میکنند که گند و گه عظیم دولت پاکدست را جمع کنند. ماجرای ملوانان آمریکایی را که به سادگی میتوانست به بحران تبدیل شود به راحتی جمع کرد. در اوج کشمکشها بودجهی سپاه را در برنامهی سال آینده کم کرده است. اصولا چیزی بنام برنامهی بودجه را زنده کرده است. بجای نفت صد و پنجاه دلاری با نفت بیست و پنج دلاری دارد کشور را اداره می کند…
در ایتالیا با او و هیات همراهش مثل رهبران و روسای مهمترین کشورها برخورد کردند. به دیدار پاپ رفت… و در همهی این دیدارها مثل یک سیاستمدار متشخص که نمایندهی ملتی محترم و بافرهنگ است سخن گفت (فراموش نکنید داریم از جانشین احمدینژاد حرف میزنیم!). صدها قرارداد تجاری و سیاسی امضا شد و … آه بله، روی چند مجسمه و تابلو به احترام او پوشانده شد. مسالهای که برای بعضی هموطنان ما به فاجعه تبدیل شده! چرا؟ چون چند نشریه ایتالیایی به آن واکنش نشان دادهاند. خطشان چیست؟ مخالف دولت و حزب حاکم. به ما چه ربطی دارد؟ هیچی. البته نه کاملا، چون اگر از این سو نگاه کنیم -اگر اهمیتی داشته باشد -حتی می تواند خوشحال کننده باشد: یا هیات ایرانی ایتالیاییها را مجبور به این کار کرده که این نشان از اهمیت سفرشان و نفوذ آنها دارد و یا -آن طور که خبرها میگویند- خود ایتالیاییها داوطلبانه این کار را کردهاند که نشان از شعور آنها در احترام به مهمانان ایرانیشان دارد. احتمالا درک ایننکته که یک روحانی شیعه و جمعی مسلمان از یک رژیم اسلامی خوش نخواهند داشت از کنار مجسمههای برهنه رد شوند، در ایتالیا زیاد سخت نبوده اگر در ایران هنوز سخت است!
سوالی که بد نیست گاهی از خودمان بپرسیم این است که اصولا ما از کسی که انتخابش میکنیم چه انتظاری داریم؟ چکار باید بکند که ما راضی شویم و اگر انتقاد از جزء جز دولت حق ماست و مفید به حال همه، آیا تشویق و پشتیبانی هم جایی و فایدهای در این میان دارد؟ حالا که آنطرفیها بیکار نبودهاند و با های و هوی برای برگزاری مسابقهی کاریکاتور دربارهی هولوکاست، سنگ بعدی را به دنبال سنگ آتش زدن سفارت به چاه انداختهاند تا روحانی مجبور شود در اروپا هم صدعاقل را روانهی درآوردنش کند… بد نبود ما هم بیکار نمینشستیم، دست کم در این حد که از خود بپرسیم خود ما اگر رییسجمهور بودیم چه میکردیم و چه انتظاری داشتیم؟
خبرگذاریها و چیچینیوزهای وطنی مبدع سبک نوینی در خبر-گزارش-تحلیل-گفتگویند که به مصداق جور بودن و در و تخته، باب طبع دکتر-آیتالله-استاد-کارشناسهای وطنیاند. یکی از بروبچهها تلفن میزند به حضرت آقا یا سرکار خانم و در باب مساله روز سوالی میپرسد، بعد چند دقیقه را رندم از فایل را پیاده میکند با چند “به گزارش”خودمان و “وی افزود” و “این استاد دانشگاه خاطرنشان ساخت” و یکی دو خط کپی پیست از منابع ویکیپدیایی یا حتی اظهار نظرات لوبیاپلویی ساطع در تاکسیها و سلمانیها و تمام! راحت، آسان، سریع و مهمتر از همه ارزان.
دکتر-آیتالله-استاد-کارشناسهای پابهرکاب هم که از قِبَل همین «استاندارد رسانهای» به آب و نان و شهرت و دعوت و لقب رسیدهاند البته چندان بیتخصص نیستند: گرفتن رگ خواب مخاطب عمومی و تحلیل به شیوهای که نتیجهاش همان شود که قرار است بشود و البته ربطش به چیزی که مدعی داشتن تخصص در آناند: امروز دلار گران شده؟ گفتگویی در باب تاثیرات اخلاقی تورم با آقای دکتر . روز دیگر خلیج فارس را عربی گفتهاند- آقای دکتر؛ همان فرمول. حرف زدن دربارهی محیط زیست مد شده؟ گفتگو؛ نظرات نیم بند دوخطی نامربوط.
محتوای حرفها را که نگاه میکنی این همانگوییهای ابطال ناپذیرند بعلاوه دم دستیترین نصایح اخلاقی. ادعاهایی بدون تامل، مطالعه و اساس، برگرفته از خبرهای زرد و ارضاکنندهی انتظارات عوامترین مخاطبان. نتیجه شهرت روزبروز “دکتر” و “استاد” در سایه جهل و حقارت و تنپروری خبربیاران چیچینیوزها، و البته آلودگی اذهان و افکار با مدعیات عجیب در باب مسائل مد روز.
و البته مساله مد روز میتواند جکهای قومیتی و جنسیتی باشد که به مدد قیل و قال گروهی از «هویتطلبان» و «فیمینیستها» مشخص شده فقط در ایران رواج دارند و اهداف شومی را دنبال میکنند و ترک ستیزند و زنستیزند و باید آژانی در هر صفحه اینترنت و هر گوشی موبایل و هر مهمانی خصوصی گمارد تا ذهن و زبان مردم را از چنین چیزهای خطرناکی پاک کرد. تب چنان بالا گرفته که رسانههای آبرومند را هم دامنگیر کرده. امروز و فرداست که به محض ورود به وبسایت بیبیسی فارسی پنجرهای باز شود و بجای دعوت به شرکت در نظرسنجی درباره این وبسایت، اجبار کند به شرکت در نظردهی درباره جکهای قومیتی و جنسیتی در میان کاربران ایرانی. چه اشکالی دارد؟ راحت، سریع، مد روز و البته ارزان. مفت!
بجای تخصص و مطالعه و تحقیق (یا دست کم اندکی فکر کردن درباره موضوع!) هم میتوان روی جنبهی مخاطبپسند و جلبتوجهکن و لایک بگیر و بترکون ماجرا تمرکز کرد. فرمولِ رحیمپور ازغدیها و حسن عباسیها که میدانند در ذهن مخاطبشان چه توطئهای باید کشف شود، طوری تحلیل میکنند که همان توطئه کشف شود و همگی حالش را میبرند. چرا ما نتوانیم با بکار بستن همین فرمول روی سایر مخاطبان و سایر توطئهها قدر ببینیم و بر صدر نشینیم یا دست کم چندتا لایک و بیلاخ بیشتر کسب کنیم؟! عدهای هستند که دوست دارند فکر کنند همهی جکهای قومیتی با توطئههایی خاص بر ضد ترکها و لرها و کردها ساخته میشوند و همهی جکهای جنسیتی را عدهای مرد ضد زن احمق زورگو میسازند؟ باشد، تحلیلی که به همچو نتیجهای ختم شود با من. اگر هم با تاریخ طنز و شوخطبعی در ادبیات فارسی و فرهنگ ایران و جهان و هزاران تحقیق مدرن علمی در این باب کلا ناآشنایم چه غم؛ در عوض با چند اصطلاح علمی که بلدم میگویم سفید سفید است و سیاه و سیاه و خوب خوب است و بد بد، و ميگذارم تنگ چند سرزنش و نصیحت اخلاقی که بچهها بیایید خوب باشیم، با هم بخندیم نه بههم، حواسمان را جمع کنیم… . نتایج عملی و اجتماعی اینها چه میشود؟ به من چه؛ من مسئول کشف توطئههای از پیش تعیین شدهام، مسئول وجهه رسانهای خودم به عنوان استاد و دکتر و کارشناس، مسئول پر کردن صفحات رسانهای که برایش کار میکنم، مسئول گرفتن لایک و همیشه و به هر قیمت در صحنه بودن.
از میان انبوه کسان و نظرات و رسانههایی که مصداق این نوشتهاند سخنرانی اخیر محسن رنانی را به عنوان نوبر در اینجا بیشتر باز میکنم. دکتر محسن رنانی، دانشآموختهی اقتصاد دانشگاه تهران در سمینار تد ایکس چیزی ارائه میدهد به این شرح و بیان:
پیش از پرداختن به محتوای حرفهای ایشان جالب آنجاست که اصولا هیچ چیز این ارائه (اگر از میکروفن کوچک سیار صرفنظر کنیم) به ارائههای TED نمیماند: نه خبر از کشفی میرود و نه حرفی از تجربهی شخصی عمیقی است و نه نظریهای علمی ارائه میشود. از انسجام و قدرت سخنوری سخنرانان تد هم خبری نیست. حرفهایی کشدار و ملالآور است که با لحن یک معلم پرورشی دوره دبستان برای حاضران خطابه میشود. کل نوآوری ریختن چند قطره رنگ در محفظهای شیشهای است که به لایتچسبکترین نحو ممکن قرار است به پاسخهای حاضران چسبانده شود و اگر چیزی را هم تداعی کند قصهی به عیادت رفتن ناشنوای مثنوی است که پاسخهایی را آماده داشت چیزی میپرسید و آنها را به ترتیب میپراند. و اما حرفهای ایشان به نقل از ایسنا و “کپی کن ویزیتورببربالا”های چیچینیوزان با پرانتزهایی از من:
به گزارش ایسنا، عضو هیاتعلمی دانشگاه اصفهان در این همایش گفت: جوکها مخصوصا جوکهای سیاه مثل یک گلوله شلیکشده هستند که توسعهیافتگی هرجامعهای را هدف قرار میدهند (عجبا! کشفا! ادعاآ!). محسن رنانی اظهار کرد: جوکها دودستهاند سفید و سیاه و طیف بزرگتری از جوکها نیز از لطیفه تا شایعه و برچسبزنی را شاملمیشوند.(خب این جمله بیربط را با حسن نیت فراوان نسبت به جناب رنانی میگذاریم پای حساب کم سوادی مطلق جناب مثلا خبرنگار در تنظیم خبر)
وی افزود: جوکهای سفید همانند موسیقی، شعر و… وارد شده و باعث پیشرفت و جلای یک جامعه میشود، اما جوکهای سیاه دوکار را انجام میدهند یا مثل یک گلوله شلیک میشوند یا مثل یک سم رسوب کرده و آرامآرام از پای درمیآورند. (جک سفید مثل شعر و موسیقی باعث جلای یک جامعه میشود؟! جک سیاه شایعه و برچسبزنی را شامل میشود؟! این دسته بندی از کجا آمد و این اثرات منسوب به هر کدام چطور بدست آمدند؟ تحقیق میدانی یا نظریهای جامعهشناسانه یا آزمونی روانشناسانه…؟ خب اینطور که باشد همه چیز را میتوان با نتایجی فرضی به سفید و سیاه تقسیم کرد. مثلا در تدایکس بعدی من میتوانم فعالیت اقتصادی را به اقتصاد سفید و اقتصاد سیاه تقسیم کنم با این توصیف حرافانه که اقتصاد سفید باعث پیشرفت و جلای جامعه میشود اما اقتصاد سیاه یا مثل یک گلوله شلیک میشود و یا مثل سم رسوب میکند!)
این عضو هیاتعلمی دانشگاه اصفهان ادامه داد: جوکهای سیاه آرامآرام هویت، غیرت و ارزشهای کشور را نابود میکنند، این جوکها شامل جوکهای قومیتی، مذهبی و جنسی میشوند. رنانی به کارکردهای جوک اشاره کرد و گفت: اطلاعرسانی، تخلیه روانی و رساندن انتقاد به مسوولان از وضعیت و اوضاع، از کارکردهای یک جوک هستند، اما این جوکهای سیاه به توسعه شلیک میشوند و توسعه کشور را آرامآرام نابود میکنند. (همان حرفهای همیشگی و سرکوبگرپسند: شوخی نباید قومیتی باشد نباید مذهبی باشد نباید جنسی باشد. حرفی مهمل از جنس “نقد خوب است اما نقد سازنده و مودبانه و غیررنجاننده” از سوی کسانی که یا اصولا نمیفهمند دارند چه میگویند و یا رویشان نمیشود بگویند با هر نوع نقد و چالش و پرسش مخالفند در عوض چنان مرزهای “نقد خوب” را تنگ میکنند که شیر بی یال و دم و اشکم شود. با ربط زورکی به مبحث “توسعه” که لابد محل اعراب جناب اقتصاددان است و مثل لباس پادشاه که فقط حرامزادهها نمیتوانستند آن را ببینند قرار است مخاطب چیزفهم و حلالزاده متوجه ربط عمیق توسعه به جکهای قومیتی و مذهبی و جنسی بشود! دانشجوی دهان از حیرت واماندهی داخل سالن هم البته اگر به اندازه کافی تیز باشد میتواند با همین فرمول سایر موانع گلوله-سمی توسعه را بیابد و برای سایرین ارائه دهد: نقد سیاه، ادبیات سیاه، شایعات سیاه، خبررسانی سیاه، بروکراسی سیاه، کشک سیاه، پشم سیاه… )
وی با بیان اینکه توسعه نیازمند ویژگیهای خاص خود است، اضافه کرد: انسانهای دارای اعتمادبهنفس، مدیرانی که ریسکپذیر باشند، سرمایهگذاران پردلوجرات که بتوانند به مدیران اعتماد داشته باشند تا کار پیش برود، از ویژگیهای توسعه است، یعنی اگر اعتماد میان جامعه، مردم، مدیران و دولت از بین برود، شکست آن جامعه قطعی خواهد بود. پس جامعهای پیشرفت میکند که میان سرمایهدار و مدیرانش اعتماد و ریسکپذیری مدیرانش برای انجام کارهای جدید در بالاترین حد خود باشد. (از کرامات آقا معلم تدایکس ما این است – شیره را خورد و گفت شیرین است! خب که چی؟) این استاد اقتصاد دانشگاه اصفهان افزود: جوکهای سیاه شخصیتها را ترور میکنند برای مثال در کشور ما محبوبترین شخصیت فوتبالی کشور یعنی علی دایی ترور شخصیتی میشود، اما در انگلستان دیوید بکام به عنوان محبوبترین بازیکن فوتبال آن کشور تکریم میشود و از او پولهای هنگفتی به جیب میزنند. (بیاعتبارترین مثال با چیپترین بیان. در مورد بکام جک نمیسازند و تکریم میشود؟! فقط دهها جک و کاریکاتور درباره زندگی خصوصی و زنش رسما منتشر شده بدون آنکه یک صدم علی دایی دسته گل به آب داده باشد. ضمن آنکه پول هنگفت به جیب زدن چه ربطی به جک ساختن یا نساختن دارد؟ کی پول به جیب زده؟ کسانی که مثلا قرار بوده جک بسازند و نساختهاند؟!)
رنانی ادامه داد: اگر میبینید در کشور ما زنان کاندیدا نمیشوند یا مدیریتی را به دست نمیگیرند، اگر میبینید قدرت ریسکپذیری پایین است و کسی با کسی تعامل ندارد و مردم از تعامل میترسند، چون همه زیر ذرهبین هستند و میترسند از اینکه اشتباهی رخ دهد و بعد آماج حملات جوک و زیر شلیک شایعات کمر راست نکنند. (اولا که زنان ایرانی بسیار زیاد “کاندیدا” میشوند و شغلهای مدیریتی را بدست میگیرند در مقایسه با منطقه و خاورمیانه. ثانیا، به فرض صحت این ادعای هوایی و بدون سند، شما از کجا فهمیدی که جماعت بخاطر ترس از جک و شایعه کاندیدا نمیشوند یا با هم “تعامل” ندارند؟)
وی تاکید کرد: اگر جامعه متخصص ساخت جوکهای سیاه شد، باید نگران این جامعه بود زیرا به دست خود مردمانش از توسعهیافتگی بازمیماند. جوک سیاه اعتمادبهنفس، اتحاد و همبستگی ملی را از بین میبرد. (بجای “جوک سیاه” در این عبارت بگذارید شایعه، تهمت، خودبرتربینی… چه فرقی میکند و چگونه میتوان این ادعاهایی را آزمود یا ابطال کرد؟ )
این مشت نمونهی خروار را فقط بگذارید کنار این کامنت دکتر احمد صدری -که در پای مطلبی در فیسبوک گذاشته بود- تا ببینید که آدمیزاد اگر واقعا محقق باشد و سواد علمیاش با حسن نیت همراه شود چگونه در سادهترین و دمدستیترین شیوهی اظهار نظر هم میتواند راهگشا و تفکربرانگیز نظر دهد:
همیشه بهترین جوکهای ترکی را از ترکها شنیده ام… و جوکهای رشتی را از رشتی ها. تئوریهای توطئه «محافل جوک سازی» و دسیسه های امپریالیستی «فرّق تَسُد» جایش بالای منبر دکتر روازاده است. البته با کسی که تعصب نژادی دارد و با نیت تحقیر کسی جوک میگوید مخالفم ولی نه تنها در جوک گفتنش. با چنین شخصی باید در همه سخنانش مخالف بود و اجازه نداد که لجن پراکنی کند. واقعیتها تا آنجا که به عقل من میرسد اینهاست: ۱- جوکهای قومیتی یک واقعیت جهانشمول جامعه شناسانه دارند. ۲- جوک ستیزی کاری دون کیشوت وار است. هیچکس و هیچ مقامی نمیتواند جلوی جوکهای جنسیتی و قومی را بگیرد. جوک یک نوع هنر است و همانگونه که میدانیم در این امور هنر به اخلاق سور میزند. کار هنری والا ولو اینکه از نظر اخلاقی آزار دهنده باشد تداوم خواهد یافت. ۳- آنچه باید عوض شود این حساسیتهای ضد جوکی است. آنچه باید برچیده شود این تئوریهای توطئه است که میگوید جوک مثل گلوله است یا جوکها سیاه داریم که باعث عدم اعتماد ملی میشود. آنچه باعث عدم اعتماد ملی میشود همین تئوریهای جوک است نه خود جوک. ۴- جوکهای قومیتی همه جا هستند. نژاد پرستی هم همه جا هست. ولی این دو پدیده متفاوت هستند و ارتباط اگر داشته باشند ذاتی نیست بلکه عرضی است، جوهری نیست بلکه تصادفی است. ۵- بهترین برخورد با جوک کم کردن حساسیتهاست. اگر کسی بد ذات نباشد و ترک ستیز نباشد بگذاریم هر جوک در مورد قومیت ترک یا رشتی یا قزوینی یا اصفهانی یا مشهدی ما میخواهد بگوید. با او بخندیم. قضیه همینجا تمام خواهد شد. ۶- در ضمن این برخورد از نظر استراتژیک و سمبلیک بهتر از حساسیت نشان دادن است. تحمل جوک کار گروه های قوی در جامعه است. مثل بلوند ها و وکلا در آمریکا. خودشان هر جوکی هست در مورد خودشان میگویند و میخندند. پس… حتی اگر گروه فائق نیستیم بیائیم مانند گروه های فائق عمل کنیم بجای اینکه خود را قربانی نشان دهیم. ۷- این مد خود قربانی پنداری بسیار مضر است. ولو اینک ظلم تاریخی شده باشد دلیلی نمیشود که آنرا هویت خود تلقی کنیم. البته در مورد اقوامی در حال حاضر و به صورت عینی تحت ستم هستند (مانند افغانی ها) سخن نمیگویم. این حرفها مربوط به اقوامی است که یا اصلاَ ایرانی (ترک و رشتی) هستند یا قرنها از سکونتشان در ایران گذشته (اقلیت عرب.) سخن زیاد است.
اما چنین کارشناسانی و چنان نظراتی چرا در جریان غالب رسانهای کمپیدا و بلکه ناپیدایند؟ چون تن به کاشفان توطئه شدن نمیدهند و به مد روز و میل مخاطب حرف نمیزنند و تئوری صادر نمیکنند. چون اصولا بجز حرف مفت هیچ چیزی ارزان بدست نمیآید که با یک تلفن، یک تماس اسکایپی، یک ایمیل ( سلام. ما دوست داریم نظر شما را در کنار نظر صاحبنظران در وبسایتمان در مورد “انگیزههای جکهای قومیتی و تبعات ملی و اخلاقی آن در بین کاربران ایرانی” منتشر کنیم. متشکر میشوم اگر نظر خود را حداکثر در 496 کلمه تا پسفردا ساعت سه و ربع بعدازظهر به وقت اینجا برایم ایمیل کنید. با سپاس!) خرج شود.
شاید به یاد و تاسی از مجیدآقای سوتهدلان -که روضه میخواست برود چکار؟ خودش صحرای کربلا بود فقط گریهکن نداشت- بهتر باشد تا اطلاع ثانوی حواسمان به سوژهی جک و خنده شدن خودمان باشد بجای کشف توطئههای غریبِ جک و خندهی دیگران!
———————–
پینوشت:
1- درباره شوخطبعیهای قومیتی و جنسیتی حرف و نظرِ قابل نقد بسیار است که در این یادداشت به آنها نپرداختم چون این یادداشت در انتقاد به چرندگویی بود نه در نقد آرای سایرین در این زمینه. لازم است توجه شود که فرق بسیار است بین مخالفت با یک نظر یا شخص با چرند دانستن آن. از اینرو امیدوارم دوستانی که با آنها در این زمینه اختلاف نظر دارم و با هم گفتگوی انتقادی داشتهایم این نوشته را بخود نگیرند و نرنجند.
2- دربارهی سوابق آقای دکتر رنانی البته نباید از جاده انصاف خارج شد. در صفحهای که مشخصات شرکت برگزار کننده رویداد فوق در آن آمده و ادعا شده مجوز تد است دربارهی ایشان (که از مدیران آن شرکت است) آمده وی بیش از یکصد مقاله علمی منتشر کرده و در بیست سالگی در حالی که دانشجوی دکتری اقتصاد در دانشگاه تهران بوده به تدریس در همان دانشگاه هم اشتغال داشته است (. In 1986 he started his career as a teacher in Tehran university while he was studing for Ph.D at the same time) آدمی تا این حد تیزهوش البته که میتواند همایش تد برگزار کند و درباره نقش جکهای قومیتی در توسعه سخنرانی کند و ماهی و جک رنگ کند – بشرطی که راهش را یاد بگیرد!
3- درباره شوخطبعیهای قومیتی و جنسیتی قبلا در چند یادداشت نظرم را نوشتهام. از جمله بنگرید به: مسالهی دشوار دوشواری و نگاهی به جکهای ترکی (بازنشر از وبسایت بیبیسی فارسی)
شاید همانقدر که فاصله باشد بین گفتن چیزی و اعتقاد داشتن به آن، فاصله باشد بین اعتقاد به چیزی و درک عمیق و فراموشنشدنیِ آن. “مسئولیت در مقابل مخاطب” را همیشه به عنوان یک خبرنگار اعتقاد داشتهام اما درک فراموش نشدنی اش برایم آن زمانی بود که دوستم رضا، یک هنرمندِ شرقخوانِ پروپاقرص، با حالتی بغض کرده پرسید “چرا آخه؟! شما که وضعیت رو میدونید، چرا آخه؟…” وقتی چند ساعت پیش از اعلام رسمی خبرش کردم شرق را توقیف کردهاند، و چرا. سوالش هم از من که آن زمان صرفا خواننده و همکار سابق محسوب میشدم نبود در واقع، از آنهایی بود که گزک برای توقیفش داده بودند. آنهم چه گزکی: انتشار گفتگوی یک صفحهای در صفحه ادبیات مهمترین روزنامه اصلاحطلب مملکت با “ساقی قهرمان” به عنوان نویسندهای مهم! و از میان آن بسیار معدودی که ساقی قهرمان را میشناختند چه کسی بود نداند او اگر مختصر اسمی دارد نه به عنوان یک نویسنده که به عنوان یک همجنسگرا و فعال حقوق همجنسگرایان است، آن هم با الفاظی بیپرده و اعتقاداتی بیپردهتر درباره روابط آزاد جنسی.
در میان روزنامهنگاران، اغلب تقصیرها گردن غلامی و پورمحسن انداخته شد که اولی دبیر سرویس بوده و دومی جور کننده مصاحبه. اما اینها بین خودمان بود و در عموم همان چیزی گفته میشد که حقیقت داشت: “تقصیر محافظهکاران و قوه قضائیه است.” حقیقتِ محض. فقط اشکال کوچکی در این حقیقت محض وجود داشت و آن اینکه تا پاریس شدن تهران، همهی خبرنگاران و مخاطبان مجبور به پذیرش این واقعیت بودند که رسانه اصلاحطلب، منتقد و از همه مهمتر فرهنگی، باید در جمهوری اسلامی خیلی بیشتر از اینها حواسش باشد و با خیلی کمتر از اینها به فنا میرود. واقعیت محض.
میگویند حالا که مردم امروز بخاطر تیتر یک کردن جرج کلونیِ شارلی ابدو شده توقیف شده درست نیست کمدقتی آن به رو آورده شود. دقت نمیشود که مساله اصلا کمدقتی نیست. همانطور که چاپ کردن کاریکاتور خری هالهی نور بر گرد سر، در اوج غائلهی هالهی نور احمدی، در صفحه آخر روزنامه شرق را که منجر به توقیف مجدد آن در سال 85 شد، عقل سلیم بیشتر حاصل تعمد در توقیف میداند تا کمدقتی. البته در تهران و نه پاریس.
بحث بر سر حق بودن توقیف روزنامه مردم امروز، دست کم بین معتقدان به آزادی بیان و مطبوعات و اصولا انسانیتِ حداقلی، بیفایده و بلکه مضحک است. بدیهیست که نه فقط “من هم شارلی هستم” آقای جذاب هالیوود، که بارانتشار همدلانه اصل کاریکاتور جنجالی هم نباید موجب توقیف شود. بحث بر سر وضعیت فلاکت بار آزادی بیان در تهران، ایران و حومه است و اینکه جناب روزنامهنگاری که فعلا آقای قوچانی باشد در برابر همین امید و اصلاحاتِ حداقلیِ اینجا و اکنون، آیا احساس مسئولیتی حس میکند یا خیر. بحث بر سر این است که آیا امتیاز یک روزنامهی مستقل، یا دست کم غیر حکومتی، به راحتی بدست میآید که به راحتی از دست برود؟ و بحث بر سر صدای بغضکردهی مخاطبیست که میپرسد “چرا آخه؟! شما که وضعیت رو میدونید، چرا آخه؟…”
کتاب بیشعوری، نوشته خاویر کرمنت و ترجمه من (محمود فرجامی) سرانجام در دولت آقای روحانی مجوز چاپ گرفت و توسط انتشارات تیسا رسما از دهم اردیبهشت ماه 93 (نخستین روز نمایشگاه کتاب تهران) توزیع شد. ندادن مجوز انتشار به این کتاب – که شرحش را در مقدمه نشر الکترونیک از کتاب نوشتم- البته آن را از موفقیتی که انتظارش میرفت تا حدودی محروم کرد اما نتوانست مانع از خوانده شدنش بشود. به شهادت بسیاری، کتاب بیشعوری که توسط خود من فایل پی دی اف آن برای دانلود رایگان بر روی وب قرار داده شد تا امروز یکی از محبوبترین کتابها در فضای سایبر بوده است. همچنین دهها هزار نسخه از آن به صورت زیرزمینی چاپ و به فروش رفت. چاپی که هیچ سود مادی مطلقا به من نرساند. اما بسیاری از خوانندگان کتاب با واریز وجهی دلخواه از کوشش من برای ترجمه کتاب حمایت کردند. حمایتی که جدا بسیار بیش از حد انتظار من بود و علاوه بر پشتیبانی مالی از کسی که جز ترجمه کردن و نوشتن کار دیگری بلد نیست، به من نشان داد و دائما یادآوری کرد که این کتاب هواداران بسیاری دارد. همین امر بود که من را واداشت دائما پیگیر انتشار رسمی کتاب باشم و ارتباطم با آن و خوانندگانش قطع نشود (از اندکی پیش از نشر الکترونیک کتاب تا الان در خارج از ایران هستم). این پیگیریهای مستمر سرانجام به اینجا رسید که مجوز کتاب از سوی اداره کتاب در دولت جدید صادر شد و تقریبا همانطور که بود توسط نشر تیسا روانه بازار شد.
امیدوارم این کتاب در بازار رسمی کتاب هم مورد استقبال و لطف کتابخوانان قرار بگیرد. پیش از هر چیز چون مثل هر مترجم و نویسندهای دوست دارم کارم خوانده شود و مورد توجه قرار گیرد. پس از آن بخاطر حمایت از ناشر، که انتشاراتیست جوان و سرمایه و انرژی زیادی بر روی کتابی گذاشته که فایلش همهجا هست و بازار زیرزمینی کتاب هم پیادهروها را از نسخههای آن پر کرده.
ضمن آنکه حالا که کتاب به صورت قانونی وارد بازار شده دوست دارم انعکاس آن را، از معرفی گرفته تا نقد، در رسانهها ببینم. کاری که نمیدانم چرا همکاران رسانهای کمتر حاضر میشوند در مورد کارهای من مرتکب شوند!
پ.ن. و این هم توضیحی که در صفحه رسمی این ترجمه از کتاب نوشتهام و امیدوارم دستبهدست شود:
کتاب بیشعوری سرانجام در دولت تدبیر و امید مجوز انتشار گرفت و همزمان با اولین روز نمایشگاه کتاب تهران در سال ۱۳۹۳ توزیع شد. ناشر این کتاب انتشارات تیسا است و نسخهای که توسط این ناشر منتشر شده تحت نظارت من (محمود فرجامی، مترجم کتاب) ویرایش شده که بهترین ویرایش از کتاب بیشعوری است. این کتاب، همراه با یک قلم به عنوان هدیه جانبی، با بهای ۱۲ هزار تومان از تاریخ فوق در بازار رسمی کتاب ایران موجود است. بنابراین خواهشمندم اگر میتوانید به نسخهی رسمی کتاب در ایران دسترسی داشته باشید از دانلود نسخهی الکترونیک و به ویژه خرید نسخهی چاپی زیرزمینی (که بدون هرگونه اطلاع و همکاری من، و بعضا با سواستفاده از نام انتشارات معتبر انجام شده است) خودداری نمایید. همچنان قدردانِ حمایتهای تمام کسانی هستم که با معرفی، کمک به توزیع الکترونیک، اشتراک نقد و نظر درباره کتاب و به خصوص ارسال وجه (اختیاری) تا کنون از کتاب بیشعوری حمایت کردهاند و کمک کردند که این کتاب، یکی از محبوبترین کتابهای فارسی در فضای سایبر شود. امیدوارم نسخه چاپی رسمی کتاب نیز از حمایت لطفآمیز مشابه برخوردار شود. به اشتراکگذاری همین توضیح میتواند نخستین گام در این مسیر باشد.
1- نمیدانم راز محسوب میشود یا نه؛ ولی خب برای اولین بار است که مینویسم. من تا همین چند سال پیش به شدت نوستالژی دوران طلایی داشتم. دورانی که تجربه کردم را بدترین دوران میدانستم و آرزوی دهه 40 (60 میلادی) را داشتم. راستش را بخواهید الان هم دارم. ولی دیگر دوران خودم را بدترین نمیدانم. من به این نتیجه رسیدهام که همین دوران حاضر بهترین دورانیست که تا بحال میشده تجربهاش کرد.
2- مطالعه جدی در ادبیات فارسی با حقیقت تلخی روبرویم کرد. نه فقط تاریخ ما که تاریخ انسان تا همین یکی دو قرن پیش چنان هولناک بوده که تلخترین خاطرههای ما ایرانیهای امروزی پیش مصایب روزمره آنها شوخی محسوب میشده. شیوع هر بیماری آدمها را درو می کرده چنان که فرصت آخ گفتن را هم نداشتهاند. مردن چند فرزند برای هر پدر و مادری عادی بوده. جنگها، غارتها، کشتار، تجاوزها و مالیاتهای کمرشکن گهگاه یا دائم بودهاند. زندگی، جز عده بسیار معدودی، برای آدمها زجری جانکاه و سگدوی همیشگی برای تامین سادهترین نیازها بوده است.
3- هنرمندان و نویسندگان و بطور کلی اهل فرهنگ امروز ایران، در برآیند کلی بینظیرند. هیچگاه در تاریخمان اینهمه درجه یک نداشتهایم. با تمام سمومی که از طرف بوستان گذشته، موج عظیم تولید محصولات بسیار خوشساخت و در حد جهانی که از بازار رسمی و زیرزمینی هنر و ادبیات ایران، چه از داخل و چه از خارج جریان دارد واقعا شگفتآور است. در سینما در ادبیات در موسیقی در گرافیک در روزنامهنگاری… در کدام شاخه از جریان متوسط جهانی عقبیم؟ و در کدام یک دهها نفر را نمیتوان نام برد که آثارشان حتی در حد جهانی درجه یک محسوب نشوند؟
4- انفجار اطلاعات و دنیای سایبر به ما موقعیتی داده که از تا همین چند دهه پیش در رویاها هم نمیگنجید. با همدیگر در ارتباطیم و حتی تقریبا به طور مجانی میتوانیم با دوستان و نزدیکانمان در آن سوی جهان به صورت صوتی و تصویری دائما در ارتباط باشیم. بسیاری از کتابهای نایاب به رایگان در دسترساند. هر رسانهای، گیریم با اندکی نیاز به دور زدن، در اختیارمان است. با همه کسی میتوانیم مکاتبه کنیم. هیچ محدودیتی در زمینه موسیقی نداریم و تقریبا هر فیلمی را ببینیم. همه این امکانات را فقط با امکاناتی که در اختیار قشر مرفه مرفهترین کشورها در سی سال مقایسه کنید تا یادآوری شود در کجا ایستادهایم.
5- پارسال همین موقع کجا بودیم و امسال کجاییم؟ رئیسجمهورمان، وزیر امور خارجهمان، مذاکره کننده هستهایمان، وزیر نفتمان… کیان بودند و امسال کیاناند؟ سگ زرد برادر شغال نیست سهل است با سگ زردِ برادرش هم فرق دارد. من بیجهت امید نمیدهم. چه نفعی دارم از امید دادن؟ چهکارهام؟ سهل است، کارم هم طوریست که هر چه بیشتر غر بزنم و ناامید کنم و “دیدید گفتم” راه بیندازم به نفعم است. ولی نه. دلم روشن است و سخت امیدوارم. کدامیک از ما به همین وضعیت کجدار و مریز امروز، پارسال شب عید امید داشتیم؟
6- سال نوتان مبارک. دلتان خرم. تنتان سلامت. دلتان پرامید.
دوگانه محمود فرجامی (“راننده تاکسی” و “قصه قسمت”) دو لنگه پنجره ای است که بر روی فرهنگ فقر و فقر فرهنگ طبقات زیرین ایران در دهه سوم پس از انقلاب باز میشود.
در نخستین اینها، فرجامی با طنزی سهل ممتنع و دیدی شکافنده زیست-بوم یک راننده تاکسی تهرانی را میکاود. خواننده از همان صفحات اول خود را در گرداب این نقل مییابد. صدای راننده تاکسی که قهرمان کتاب است اصیل و روشن و بی خش است و خالی از پارازیتهای رایج در بسیاری از داستانهای ایرانی است – که اغلب حواس را از داستان به چرخش دنده های فکری نویسنده پرت میکند. از جمله اول کتاب مشخص است که این راننده تاکسی خود را دست کم نمیگیرد: “راننده تاکسی باید آدم شناس باشه… آدم شناس یعنی کسی که با یه نیگاه میفهمه طرفش کیه و چی کارهس.” ولی وقتی که همه حدسهای آدم شناسیاش در مورد یک مسافر فرودگاه (منجمله مسافر بودنش که میباید از نداشتن چمدان معلوم بوده باشد) غلط در میآید و یک “ضد حال” جانانه میخورد، از سود بازگردانیدن مسافر و همسرش که مسافری از ایتالیاست میگذرد چون: “با آدم بد سفر بهشت هم نباس رفت. شرط میبندم زنش هم از این پیفپیفیهای سوسول مغرور و ضد حال بود که با نیم من عسل هم نمیشه خوردش. من این جماعتو میشناسم”.
فرجامی با جملات ساده و کوتاه قهرمانانش را معرفی، و فرایند فکری آنها را توصیف میکند. نقل قولهای ناب ولی آشنای فرجامی در شخصیتهای داستان روح میدمد. فرصت طلبی های روزمره، زرنگیهای در حد اجحاف و پس ندادن پول خرد به مشتری و جدلهای عوامانه برای ابراز وجود و یا تظاهر به سواد و روشنفکری در بیست و یک پرده این نمایش به تصویر کشیده شدهاند. یکجا قصه بازی موش و گربه با مامورانی است که کارشان تجسس در زندگی مردم است و حتی بی ضررترین لذّات دنیا را بر محرومترین طبقات جامعه حرام کرده اند. در چندین جا آسیب شناسی اقتصاد جنسی بیمارگونهای را می بینیم که نسلی را در چنبره خود گرفته است. پدر سالاری، بیگانه هراسی و عقدههای جنسی این طبقه در هر داستان به نمایش گذاشته میشوند — ونیز خود شیفتگی فرهنگی کسی که در نهایت فقر و محرومیت هنوز خود را “تهرانی” و فارس و ایرانی میداند و سعی میکند به یک شهرستانی فخر بفروشد و یا یک مسافر افغان را با دریدگی خاصی استهزاء کند.
یکی از شکیلترین داستانهای این کتاب داستان آخر آن یعنی «عذرخواهی» است. موضوع داستان از عنوان آن پیداست. داستان با یکی از کلیگویی های رایج در مورد “ما ایرنیها” شروع میشود که: “درسته که ما ایرانیها مهربونترین و با گذشت ترین مردم دنیا هستیم، ولی بالاخره بعضی وقتها از دست ما هم در میره.” این داستان مکالمه راننده تاکسی با یکی از آشنایانش بنام ناصر است. ایندو ظاهراَ در حال اعتذار از یکدیگر برای دعوا و خرده حسابهای قبلی هستند ولی در عین حال هر معذرت خواهی را با چاشنی یک گوشه و کنایه به ضربتی در یک جوجیتسوی لفظی تبدیل میکنند:
“گفت: همینو بگو، تو جوونی، بچه ای، یه خواهر و یه مادر وبال گردنتن، به ابالفضل هرکی دیگه جای تو بود عربده میکشید… از من مرد عاقل و بالغ قباحت داشت که بخوام جلو اینهمه راننده تاکسی و مسافر ادبت کنم”.
“گفتم: به خدا شدمندهتم ناصرخان، اصلاً نفهمیدم چی شد و چی میگم… والا همه برو بچه های خط منیر خانوم رو میشناسن که چه زن خوب و خانومیه… به جان عزیزت از اون روز تا حالا صد بار خودمو شماتت کردم که بیشعور! آخه اون چه مزخرفاتی بود که در باره عیال ناصرخان گفتی”.
“…یه آهی کشید و گفت: تو که یه جوون جاهلی هستی اینقدر عذاب وجدان داشتی حالا حساب کن منی که حداقلش ده سال از تو بزرگترم چقدر این روزا خودمو خوردم… که بجای اینکه یه دستی واسه این جوونا بالا کنی، وا میستی دوست پسرای خواهر همکارت رو جلو همه میشمری؟ استغفرالله، چه زمونه بدی شده!”
“منم همون آه رو تحویلش دادم و گفتم: آره والله… خیلی بد زمونه ای شده… دیگه حرمتها از بین رفته… اون روزی که جوادی نامرد اومد واسه صد تومن چِک برگشتی یه چَک گذاشت زیر گوشت و اون حرفا رو زد… به خدا انگار میگفتی با بیل زد تو صورت من. مرتیکه بی شرف.”
تو حرفم دوید که: گفتی بی شرف یاد عموت افتادم… ببینم هنوز مدعیه که خدا بیامرز بابات نصف اتوبوسه رو بالا کشیده بود؟…”
“…دست داد و پیاده شد. یه جوری که بچه ها بشنون گفتم: خیر پیش… سلام مخصوص برسون.”
اون دیوث هم داد زد: شما هم سلام ویژه خدمت خانوم والده برسون.”
***
در رمان کوتاه “قصه قسمت” هم صداها و قهرمانان آشنایند اما اینبار کانون داستان در پایینترین لایه طبقه کارگر، یعنی “زیر طبقه” – یا همان چیزی که مارکس به آن لمپن پرولتاریا می گفت – قرار دارد.
این قشری است که پایه های معاشش بر روی شن روان اقتصادی تورمی بنا شده و کارش در بازار سیاه و در نهایت نوعی “بیکاری پنهان” است.
قهرمان “قصه قسمت” یک پیک موتوری است آنهم در وانفسای دهه “سازندگی” و سالهای مابعد آن! آنچه همین زندگی بخور و نمیر و خطرخیز را ممکن میسازد رویای “فیلم-هندی” ثروتی باد آورده است که یک روزه قهرمان داستان را از یوغ کار بی حاصل روزمره آزاد کند و ثباتی به زندگی او بدهد. در برابر این امید البته ترس سقوط به پرتگاه فقر و بی آبرویی هم جایی دارد. در این شرایط عدم امنیت شغلی و تعلیق در ورطهای بین بیم و امید است که اعتقاد به “قسمت” کارکرد روانی خود را مییابد. جمالِ پیک موتوری که میان ترس از فاجعه و رویای خوش خریدن یک پراید – و ارتقاء به زندگی مرفه تر یک رانندگی تاکسی – معلق است بدنبال بندر امنی است در دریایی از اضطراب معیشت. اعتقاد به اینکه هر چه “قسمت” باشد پیش خواهد آمد، همان بندر امن و امان است.
تفاوت بارزی بین سبکهای “راننده تاکسی” و “قصه قسمت” وجود دارد. “قصه قسمت” فرجامی مانند “یولیسیز،” شاهکار جیمز جویس در یک روز اتقاق می افتد و البته مانند اثر جویس، خواندن آن هم نسبتاً دشوار است. فرجامی خیلی لیلی به لالای خواننده نمیگذارد. مشتری “قصه قسمت” باید از همان اول شش دنگ حواسش را جمع کند تا رشته داستان از دستش نرود. “راننده تاکسی” را میشد برد در ساحل خواند یا روی میز کنار تختخواب گذاشت. “قصه قسمت” را اما باید با دقت و تعهّد خواند. بر خلاف “راننده تاکسی” که مجموعه شسته و رفتهای از داستانهای تقریباً مستقل بود، “قصه قسمت” تسلسلی ناگسستنی از اتفاقات، دیالوگهای درونی و تداعی آزاد معانی جمال، کسانی است که سر راه او سبز میشوند و ناقل داستان است بطوریکه گاه تشخیص بین اینها سخت است.
هر روز جمال قماری است: “امروز رو دنده خوش بیاریه. بعضی روزا اینطوری میشه. خبرای خوب و سرویس های چرب و چیلی گیر آدم میاد. بعضی روزا هم به عکسه همهش. آدم به خنسی میخوره. بعضی بچهها صبح به صبح یه ذره اسفند دود میکنن. واسه همنیه لابد. الکیه که قدیمیترها یا صاحب بخت و اقبال از دهنشون نمی افتاد؟ لابد یه چیزی هست.”
نمیتوان گفت که جهان بینی جمال قَدَری است زیرا مفهوم “قسمت” غیر عقلانیتر از مفهوم “قضا و قدر” یا “مشیّت الهی” است. یکی از فرقهای عمده “قسمت” با “مشیّت” اینست که قسمت نمیتواند مبنای اخلاق کار قابل پیش بینی (از نوع آنچه در “اخلاق پروتستان” سراغ داریم) واقع شود. اعتقاد به قسمت در آخرین تحلیل یک نوع تطبیق روانی انفعالی با شرایط غیر قابل کنترل و پیش بینی محیط است. اما علاوه بر فرض این چارچوب کیهانی (“قسمت”) برای عمل انسانی، جهان بینی جمال مسلح به یک دیسیپلین اخلاقی خاص هم هست: او در منولوگهایش بخود گوشزد میکند که به “حلال و حرام” مقیّد است. درست است که این تقیّد انعطاف پذیر، قابل تفسیر و قبض و بسط است و هزار جور ممکن است کش بیاید و تبصره بخورد و توجیه شود. اما به عنوان یک ایدآل این ماکزیم یا اصل اخلاقی میتواند عامل را از رفتار نزدیک بینانه و سود جویانه بی امان نجات بخشد. به عبارت دیگر این التزام، هسته ای است که میتواند در شرایط خاصی مولّد یک اخلاق کار اقتصادی باشد. در واقع اعتقاد جمال به “قسمت” و “حلال و حرام” که در ابتدای داستان کاملاً (به اصطلاح مارکس) روبنایی بنظر میرسد در انتهای آن نقشی بسیار اساسی ایفا میکند:
“حاج محمود دو تومن میذاره روش، همونجور که هیچ حرفی نمیزنه می ذاره توی جیب جمال یه طوری که یعنی آره ارواح عمه ات میدونم واسه کرایه نبود… بعد به جمال میگه بگو خدا بده برکت… جمال کوک میشه. آره همین جمالی که اونهمه پول یا مفت رو عین کلینکس انداخت ته گودال و عمراً اگه بزنیش هم حاضر نیست بره ورش داره با همین دوازده تومن کوک میشه. دوازده تومن که گوشت تنت بشه به تنت بشینه بهتره از صد میلیونه که خوردهت نشه.”
منولوگ درونی جمال مدام در جریان است تا به هرج و مرج حوادث و وقایع معنی ببخشد. “قصه قسمت” با پیچیدن یک دسته گل زیبا و معطر بیست و پنج هزار تومانی در یک گلفروشی شروع میشود. آنتروپی (هرج و مرج) زندگی جمال و موتور وسپای او در یک روز تهران بلایی سر آن میآورد که در آخر روز “اونقد گرما خورده و گلاش ریخته و ضرب خورده که هزار تومن هم نمیارزه.” ولی آنتروپی اخلاقی جمال معکوس است. به قبرستان میرود تا به قولش عمل کرده باشد و دسته گلی را بر مزار متوفی بگذارد و پولش حلال باشد. از آن سو پول “حرام” باد آورده را در قبری میاندازد، به این امید (امیدی که شاید واهی باشد ولی عمل مبتنی بر آن واقعی است) که از شر “کارما”ی آن رها شود. آنوقت جمال “بخودش یه نیگاهی میکنه و خجالت میکشه. میره از شیری که اون کنار هست یه خورده آب توی بطری کوکایی که کنارش افتاده میریزه و میاره باهاش سنگ قبر رو میشوره. بوی کوکا و گلاب میپیچه تو دماغش.”
این پایان عجیب و غیر منتظره و این رستگاری بهشت زهرایی جمال است که “قصه قسمت” را نه تنها از “راننده تاکسی” بلکه از سایر آثار فرجامی که همه در سیاق طنزی تلخ و تقریباً کلبی هستند (مثلاً “قصههای خوب برای گندههای خوب” و “بیشعوری”) متمایز میکند.
مدتها بود که طرحی برای یک انجمن حرفهای و علمی برای طنز فارسی در ذهن داشتم. “حرفهای” از آن رو که حافظ منافع طنزپردازان باشد و “علمی” از آن رو که به ارتقای کیفی و علمی طنز هم نظر داشته باشد. و “فارسی”، تا گسترهی بزرگتری از “ایران” را در برداشته باشد. این طرح در ذهنم همچنان بود تا اینکه اوایل تابستان امسال در یک اتفاق فرخنده توانستم ابراهیم نبوی و یما ناشر یکمنش، دو طنزنویس و در عین حال طنزپژوه برتر ایرانی و افغان را در هامبورگ آلمان ملاقات کنم. هرچند که آن با هم بودن یک شبانه روز هم طول نکشید اما زود بر ما آشکار کرد که تا چه حد چنین گردهمآمدنهایی میتواند مفید باشد و لازم است. مثلا من و آقای نبوی در همان یک شب اقامت در منزلِ پرکتابِ آقای یکمنش متوجه شدیم که چقدر از طنز افغانستان و طنزنویسان افغان کم میدانیم. برای من حتی شگفت آور بود که برای اولین بار دیدم در کتابی تالیفی به زبان فارسی از نظریههای فلسفی، روانشناختی و زبانشناختی جدید درباره طنز سخن به میان رفته، و نویسندهی آن یک بانوی افغان است.
پس از آن این طرح با وضوح و شتاب بیشاری بین ما گشت و پخته شد تا سرانجام در اول مهرماه سال 1392، انجمن جهانی طنز فارسی (International Society for Persian Humor) رسما توسط ما سه تن پایهگذاری شد. هدف از این انجمن انجام همزمان دو کار مهم است:
نخست؛ دور هم جمع کردن طنزپردازان فارسی زبان از هر کجای دنیا، اعم از طنزنویسان، طنزسرایان، کاریکاتوریستها، استندآپکمدینها و کلا تمام کسانی که به طور جدی طنز میپردازند و میتوان آنها را مولف خواند با هدف داشتن یک جمع حرفهای و صنفی.
دوم؛ جذب طنزپژوهان، اعم از آنها که طنزپردازند یا کسانی که صرفا دربارهی طنز پژوهش میکنند (مثل دانشجویانی که پایاننامههایی مرتبط با طنز انتخاب میکنند)، کمک به آنها و بهرهگیری از دانشآنها و متصل کردن این پژوهندگان به انجمنها و پژوهشگران غیرایرانی عرصهی طنز، به ویژه انجمن جهانی پژوهشگران طنز (International Society for Humor Scholars)
برای انتخاب نام تعمدا از humor (به معنای شوخطبعی/طنز) به جای satire (به معنای طنز/هجو اجتماعی) استفاده کردیم تا گسترهی بزرگتری از طنز انتقادی سیاسی و اجتماعی را دربرگیرد. به خصوص در زمینهی پژوهشهای آکادمیک که معمولا به خنده و شوخطبعی بیش از طنز سیاسی و اجتماعی میپردازند. اصرار ما بر آن است که به پژوهشهای آکادمیک در این حوزه بهای خاصی دهیم.
این انجمن هیچ جهتگیری سیاسی و ایدئولوژیک ندارد و رسالت خود را فقط ارتقای طنز فارسی و حمایت از طنزپردازان در ژانرها و رسانههای مختلف تعریف کرده است. وابستگی مالی و غیر مالی نیز به هیچ موسسه یا دولتی ندارد. هر عضو، حتی موسسان، حق عضویت سالانه میپردازد و امور جاری انجمن از همین محل تامین میشود. البته اگر شخص یا نهادی خواسته باشد بدون قید و شرط از این انجمن غیرانتفاعی و غیر دولتی حمایت کند استقبال میشود. ادارهی آن بر اساس قواعد دموکراتیک و تصمیمات جمعی است. هر سال پنج نفر به عنوان عضو هیات مدیره انتخاب میشوند که یک نفر را به عنوان رئیس انجمن برمیگزینند.
روند عضوگیری طبق روالی معین و با بررسیهای دقیق آغاز شده است و انجمن تا کنون در حدود 15 عضو دارد. اساسنامهی انجمن به فارسی و انگلیسی آماده شده است (برخی اعضای افتخاری، طنزپژوهان برتر غیرفارسیزبان هستند)، دامنه اینترنتی انجمن ثبت شده و وبسایت در دست ساخت است. مسائل مالی کاملا شفاف و دقیق هستند و با انتخاب اولین هیات مدیره و بازرس انجمن – که به احتمال قوی با انتخاباتی که در آذرماه سال جاری برگزار میشود مشخص میشوند- منظمتر و بهتر خواهند شد. اساس را بر کار گروهی و غیرانتفاعی اما منظم و دقیق گذاشتهایم. (فارسی زبان هستیم که باشیم!)
انجمن فعلا مکان جغرافیایی خاص و دفتر و دستکی فیزیکی ندارد، و با شتاب حیرتانگیز فن آوریهای الکترونیک و امکانات آنلاین، ای بسا که در آینده هم نداشته باشد. از همین ابتدای کار، و حتی پیش از راهاندازی وبسایت انجمن توانستهایم برخی از مراحل، مثل جمع فرم جمعآوری اطلاعات از متقاضیان و تشکیل بانک اطلاعاتی بر اساس آن ، و جلسات مشترک بررسی تقاضاها را به صورت الکترونیک و آنلاین انجام دهیم.
این یادداشت علاوه بر اطلاعرسانی عمومی برای تشکیل انجمن طنز فارسی ، به مثابه دعوت از تمام طنزپردازان و طنزپژوهان فارسی زبان برای پیوستن به این انجمن نوپاست. همگان میتوانند با استفاده از فرم اطلاعات اولیه درباره خود را وارد بانک اطلاعاتی کرده و به این وسیله درخواست عضویت کنند (حتی از اساتید فن هم که پیشتر آنها را خصوصی دعوا کردیم، خواهش کردیم همین روال را طی کنند). با متقاضیان از طریق ایمیلی که وارد میکنند یک یک تماس گرفته میشود و از نتیجه بررسی تقاضایشان آگاه خواهند شد.
هزینه یک سالهی عضویت پیوسته انجمن فعلا چنین است:
ساکنان ایران 50 هزار تومان
ساکنان افغانستان 600 افغانی
سایرین 20 یورو
اساسنامهی انجمن از طریق این لینک در دسترس است و فرم تقاضای عضویت را میتوان همینجا هم پر کرد .
در صفحهی فیسبوکم از دوستان خواهش کردم حال و هوای انتخابات را از خانه و محل کار و شهر و -احیانا روستا-یشان بنویسند. حدود شصت نفر لطف کردند و نوشتند. تعدادی هم ایمیل زدند و با آشناها تلفنی هم حرف زدم. از همه شان سپاسگزارم که صادقانه و بدون رویاپردازی و خبرسازی، آنچه میبینند و میشنوند را با امثال منِ محروم از مشاهدات میدانی در میان میگذارند. همینطور صفحات فیسبوک و وبلاگهای دوستانی که از حال و هوای انتخابات ایران مینویسند و به خصوص کامنتهای مرتبط را خواندهام. از این رو گزارشی که میدهم حاصل بیش از صد گزارش کوچک و خودمانی و یا مشاهدهی میدانی است که از طرف شهروندانی انجام شده که بیشترین اعتماد را میشود به آنها داشت.
همینطور از منابع نظرسنجی معتبر مختلف ( و حتی با در نظر گرفتن منابع نظرسازی مغرض) برای نتیجهگیریای که در پی میآید استفاده کردهام:
تا پیش از انصراف عارف، قالیباف به طرز چشمگیری رای بیشتری داشت. پس از مناظره سوم اندکی متزلزل شد و با انصراف عارف و حمایت خاتمی و هاشمی از روحانی، آرای روحانی روند صعودی سریعی را آغاز کرد.
تیم کمپین قالیباف چه در تهران و چه در شهرستانها از همه کمپینهای دیگر برخوردارتر و قویتر عمل میکند اما این به آن معنی نیست که همه جا رای بالاتری دارد. مثلا در مناطق لرنشین رضایی رای بیشتری دارد و در بین بعضی از مذهبیهای طرفدار رهبری، جلیلی. در خراسان البته قالیباف جلو است. با این حال تقریبا در همه مناطق ایران روحانی یا اول و یا بین سه نفر اول است.
همینطور در مناطق جنوبی شهر تهران و بعضی مناطق دورافتاده و روستایی، قالیباف رای خوبی دارد و دلیلش هم ساده است: پوسترهای او درو دیوار را پوشاندهاند. (در یک گفتگوی باورنکردنی با خانم کارگری در جنوب تهران، همسرم ازش شنید که همه اهالی آن طرف به قالیباف رای میدهند چون فقط او را میشناسند و طرف حتی اسم حسن روحانی را هم نشنیده بود!)
آرای ولایتی به طرز چشمگیری بالاتر از آن چیزیست که تصور میشد (در مقایسه با حداد عادل که اصولا کنار رفتن حقیرانهاش هم در حکم پریدن پشه از درخت بود). بسیاری از راست های سنتی به او رای خواهند داد و در نسل اول انقلابیون و سیاستمداران هم طرفدار دارد. هیچ بعید نیست کنار نرفتن او به توصیه یا تحریک هاشمی باشد تا با شکستن رای اصولگرایان سرانجام روحانی به ریاست جمهوری برسد که یک جورهایی آدم هاشمی است. اگر چنین باشد که باید باز هم آفرین گفت به این پیر کهنه کار سیاست ایران.
تعداد تحریمیها بسیار بالاست ولی در روزهای اخیر بسیاری از آنها به رایدهندگان پیوستهاند و بیشتر آنها هم به روحانی رای خواهند داد. این موج همچنان ادامه دارد و مثل موج سونامی که هرچه به ساحل نزدیک میشود بر قدرت و سرعت آن زیادتر میشود، سرعت بیشتری میگیرد.
امکان تقلب گسترده بسیار کم است و دلیلش به هیچ وجه ربطی به منقلب شدن یا توبه کردن حضراتی که در سال 88 تقلب کردند ندارد بلکه به خاطر تشتت آرا و عدم تمرکز منافع برگزارکنندگان دولتی، و ناظران و مهندسان حکومتی است. مثلا بسیار بعید میدانم احمدینژادیهای وزارت کشور حاضر شوند به نفع قالیباف (که کینهای عمیق از آنها به دل دارد) علیه روحانی تقلب کنند.
پیشبینیام راه یابی قالیباف و روحانی با آرایی نزدیک به 30 درصد برای هر کدام است.
میگویند آن زمانهایی که چپ بودن سکهی رایج بازار بود، عدهای خجالت میکشیدند که اصل و نسبشان عالی، یا مکنت خانوادگیشان لو برود. فقر و پایینشهری و روستایی بودن در آن جمعها یک ارزش بود.
گاهی گمان میکنم در جمعهای امروزی و به خصوص سایبری ما هم هم نک و نال از روزگار و غر زدن از حکومت و “ما ایرانیها” یک جور ارزش، یا دست کم مُد است. دلایل مختلفی میتواند داشته باشد: از سابقهی تاریخی و فرهنگی چُسناله و نفرین به روزگار غدار در ادبیات عاشقانه و عرفونی ما گرفته تا یک واکنش محتاطانه به حساسیت فوقالعادهای که هر جامعهی تنگ نظر و حسودی میتواند نسبت به آدمهای موفق یا سرخوش داشته باشد (بیجهت نیست که تجار در جاهای دیگر سود خود را در نمایشِ هرچه بیشتر و بهتر –وغلوآمیز- خود و مجموعهشان میبینند اما تجار سنتی در ایران، عموما حالت محتضر و ژست فلاکتزدگی به خود میگیرند).
نفرتی که حکومت ایران به مردم تزریق میکند هم در این میان نقش مهمی دارد. نفرت از حکومتی که به طرزی مشمئزکننده در همهی شوون زندگی آدمها مداخله میکند، و نیز نفرت از “دیگران”، که دائما همان حکومت یادآوری و تشویق میکند. دیگرانی که بیش از آنکه خارجی باشند داخلیِ همان مرز پر گهرند: بهاییها، ریشوها، بسیجیها، سوسولها، املها، بیحجابها، بالاشهریها، نظامیها، روشنفکرها، چادریها، آخوندها، پلیسها… و مگر کلا چند نفریم؟
با اینحال به گمان من، با همهی مشکلاتی که داریم -حتی اگر تحریمها و سایر بَرهایی که هر دم از این باغ میرسد را هم در نظر بگیریم- ما در بهترین و مرفهترین دوران تاریخ بشریت زندگی میکنیم. اصلا لازم نیست پیشرفتهای حیرتانگیزی که در همین چند دهه تمام دنیا را در برگرفته یکی یکی بشماریم و تصور کنیم بدون گوگل، بدون فیس بوک، بدون اینترنت، بدون موبایل، بدون ماشین لباسشویی، بدون تلفن، بدون برق… زندگی چقدر زندگی سخت میشد؛ کافیست فقط مشکلات خودمان را با مشکلاتی که پدر و مادرهایمان و پدربزرگ و مادربزرگهایمان داشتهاند مقایسه کنیم. به جز مواردی اندک و استثنایی، بزرگترین مشکلات امروزی ما برای نیکان نزدیکمان در همین شصت هفتاد سال پیش، از نشانههای خوشی دل و روزگار دلخوشی محسوب میشدهاند. مشکلات و دغدغههای معمول آنها چیزهایی بودهاند در مایههای سیر کردن شکم، پوشاندن تن، مردن فرزندان در سنین کودکی، رنج کشیدن از بیماریهای ساده، و نهایتا مردن در سنین پنجاه، شصت سالگی. و تازه اینها وقتی بوده که کسی جنگهای پیاپی و تجاوزهای گسترده و قحطیهای هرازگاه و مالیاتها و باجهای کمرشکنِ دائمی، سر به سلامت میبرده.
آدم هرچه بیشتر میفهمد رنج بیشتری میکشد و رفاه الزاما با دلخوشی یکی نیست اما باید خوشیهای بزرگ زندگی را در یاد داشت و به یادآورد؛ دست کم در حد انصاف. اینطور که ما در حال ثبت آنلاین و مکتوب کردن بدیها هستیم نسل بعدی حق دارند با تحیر از خودشان و ما بپرسند چرا از دنیای به آن تیرگی با یک خوکشی شرافتمندانه خود را آسوده نکردیم!
برای من که سال 91 سال بسیار خوشی بود. پیش و بیش از همه اینکه در زندگی خانوادگی (با همسرم) یک جهش بزرگ داشتیم و توانستیم با تفاهم بیشتری به زندگی مشترکمان ادامه بدهیم. روی کار آکادمیک هم بیشتر متمرکز شدم و موفقیتهایی – در همین حد کوچک خودم- به دست آوردم و بیشتر در مسیری قرار میگرفتم که باید از مدتها پیش در آن قرار میگرفتم.
دوستان بسیار خوبی هم پیدا کردم، یا توانستم بعد از مدتها از نزدیک ببینمشان، که واقعا به سالی که گذشت رنگ وبویی دلپذیر دادند. به خصوص در سفری که اوایل تابستان به اروپا داشتم توانستم ابراهیم نبوی را بالاخره از نزدیک ببینم و چند روزی مهمان او و همسر خوبش باشم. از آنجا به پاریس رفتم و مهمان رضا، همکار عزیزی شدم که تا پیش از آن چندان نمیشناختمش و پیش از سفر فقط از او برای یافتن جایی ارزان در پاریس سوال کردم اما صمیمانه اصرار کرد که مهمانش باشم. بعد این آدم نازنین در دو سه روزی که آنجا بودم طوری این شهر را به من نشان داد که بی نظیر بود و سخت دور از انتظار. فقط یک نمونه بگویم تا بدانید بعضی آدمها چقدر باحالند: یک دوچرخه خودش داشت و یک دوچرخه برای من کرایه کرد و با هم رفتیم محلات قدیمی پاریس، شبگردی. بعد طرفهای نصفه شب من را برد در یک کوچه قدیمی و با توضیحات عجیب و غریبی که سر در نمیآوردم ازم خواست روی پلکانی بنشینم. نشستم. کم کم احساس کردم که انگار قبلا آنجا بودهام یا آن را دیدهام. وقتی صدای دنگ ساعت نیمه شب بلند شد یادم آمد… دقیقا همان وقتی بود که آن ماشین قدیمی میآمد. من دقیقا در نیمه شب در پاریس بودم!
آشنایی با علی در پاریس و فرهاد در آمستردام هم از خاطرات خوب بود. علی مونمخت را به من نشان داد و فرهاد نوشیدنی توپی میهمانمان کرد (آن هم با تیریپ ایرانی. وقتی خواستم آن را حساب کنم بارتندر هلندی به انگلیسی اما ایرونی گفت: قبلا حساب شده، ما از مهمانهای فرهاد اصلا پول نمیگیریم، اصلا کل اینجا متعلق به ایشونه!) و با هر دو کلی حرفهای دلپذیر زدیم و بنای همکاریای را گذاشتیم که تا الان به خوبی ادامه دارد. از آنجا به پراگ رفتم و آتوسا، یکی از همکاران رادیو فردا که صرفا از همین فیس بوک با هم آشنا شده بودیم، شهر و همینطور ساختمان رادیو آزادی را در چند روز با حوصله به ما نشان داد. (“ما”، یعنی من و پوریا، دوست دوران سربازیام که سوئد است و وقتی برنامه ی من را پیش از سفرم شنید گفت به چک خواهد آمد تا همدیگر را ببینیم و با همدیگر پراگ را)
در سفر دیگری که به استرالیا داشتم، ساغر، یکی از عکاسان مطبوعاتی که تا پیش از آن نمیشناختمش و صرفا دوستان مشترکی داشتیم، دو روز تمام در تماشای سیدنی همراهیام کرد. پیش از آن چند روزی مهمان چند تا از همکلاسیهای قدیمی در دانشگاه آزاد مشهد بودم که مدتی هم در پنانگ با هم بودیم. بعد به بریزبین پیش همایون رفتم که واقعا انسانی خودساخته و تاثیرگذار است و بعدا باید دربارهاش مفصل بنویسم. با همایون هم از طریق همان شبکههای اجتماعی وصل شده بودم.
آدمهای خوب و نازنینی که در سال 91 بودن با آنها را تجربه کردم البته بیش از اینهایند. خلاصه نوشتم و به چند نفری اشاره کردم تا هم قدردانی کنم از دوستانم و هم یک جایی ثبت کنم چه خوبیهای زیادی در زمانهی ما هست. بود.
Mahmud Farjami is an Iranian comedian, writer and humor scholarO