گلستان؛ یک زندگی ناامیدکننده

مرگ بر جهان ابراهیم گلستان هم گذشت و از این جهت بعد از قرنی مثل همه رفت. ولی هیچ چیزش مثل همه نبود. از خاندانی برخوردار می‌آمد. ثروت داشت. خوش‌تیپ بود. حافظه‌ای قوی داشت. تنی درست. ارتباطاتی قوی. هوش اقتصادی بالا. اعتماد به نفسی عجیب. شخصیتی محکم و خردکننده؛ چنان که می‌توانست هرکس دم پرش بود را یا جذب کند یا خرد کند یا براند یا ناامید کند.
نسبت به بقیه آدمها، آدمهایی مثل من و شما، در زندگی بسیار دراز و تقریبا یکسره تندرست و برخوردارش تقریبا هیچ رنجی نکشید. البته مرگهای نزدیکانی مثل فروغ معشوقه‌اش و کاوه پسرش را دید و حتما اندوهی کشید ولی آن رنج عظیمی که من و تو گرفتاریم را نکشید: رنج عذاب وجدان و پشیمانی و خودخوری را. «من و فخری و فروغ سه نفری می‌رفتیم سفر… این حرفها چیه؟ زنم خیلی هم راضی بود!» ظاهرا از عذاب وجدان یا هر حس عاطفی ناراحت‌کننده‌ای راحت بود (دخترش نوشت هیچ‌وقت کاوه را داخل استودیویش راه نمی‌داد و تحقیرش می‌کرد. و وقتی خبر مرگ پسر را که هشت سال عکاسی جنگ کرده بود شنید گفت «خب!… آدم وقتی می‌رود جنگ باید انتظار داشته باشد که بمیرد!»).
می‌‌گویند با آن بدن قوی که در هفتاد سالگی ساعت پنج صبح یک ساعت می‌دواندش حسن کامشاد را درخانه‌اش کتک زد؛ راست و دروغ گردن راوی ولی اینکه فروغ با مایوی زن گلستان در استخر خانه‌/قصر گلستان شنا کرد چنان تکان‌دهنده بود که آل احمد و دانشور از ارتباط با او یکسره بریدند، گردن راوی نیست. زندگی شخصی به کنار، جلال مکتوب کرد که چطور گلستان او را به اصرار به پول حکومتی شرکت نفت آلود، و عذاب وجدانی را همراه او کرد.
قصه‌ها می‌گفت برای مجذوبانش که اوایل دهه هشتاد او را از گنجه کشیدند بیرون و به عنوان «یکی از برجسته‌ترین و تاثیرگذارترین روشنفکران ایران» در حلق خوانندگان ضمیمه همشهری و شرق و امثال آن کردند. ویژه‌نامه‌های صد صفحه‌ای حاوی سی و دو صفحه تایپ مستقیم هر در و گهری که درآمده، یکسر تحقیر و توهین به شاملو و گلشیری و دریابندری و تقریبا همه، بجز اخوان ثالث و درمبخش و فروغ و اندکی به میل خودش که تازه آنها را هم از بالا می‌دید و ریز می‌دید «یک جوانی هم بود به اسم درمبخش، استعداد خوبی داشت».
چه چیزها که باید مایه شرمندگی پیرمردی کاخ‌نشین می‌شد و درس عبرت برای جوانها، اما به لطف ذوق‌کنندگانش سرمشق و مایه تحسین شد: «یک بار توی یک مهمانی فروغ گفت احمد شاملو می‌خواهد ببیندت. گفتم خب ببیند. آمد سر میز ما. یک جوانکی بود با دوربین عکاسی به گردنش. گفت به من پول بدهید که فیلم بسازم. گفتم من چرا باید پولم را به تو بدهم؟ خودم فیلم می‌سازم.» صدآفرین! ابراهیم گلستان ۸۱ ساله، ساکن قصری در ساسکس بریتانیا.
به روشنفکران می‌تاخت که در بار مرمر می‌نشستند و زرزر می‌کردند و از خودش می‌گفت که چطور حساب پهلبد را رسیده و چه کلفت‌ها جلوی همه نثار هویدا کرده. نمی‌گفت پس آن پولهای عظیم و آن حمایت‌های عجیب چطور از شرکت نفت و این وزارتخانه و آن ارگان به او می‌رسید که برای خشت و آینه سفارش لنزهای مخصوص بدهد. جوانک دوربین به گردن که هیچ، مستندساز فرانسوی هم غبطه آن را می‌خورد.
کارهایش البته غیرقابل انکار و بعضا قابل ستایشند. «خروس»ش همچنان اثر ادبی ماندگاریست. ترجمه کرد و مستند ساخت و عکاسی کرد و فیلمنامه نوشت و فیلم ساخت؛ گیریم بعضی‌اش مثل اسرار گنج دره جنی ایده خوبی داشت اما بیشتر شعاری بود و استعاره‌هایش گل‌درشت. برادران لیلاوار.
بیست سی سالی کار کرد، و سی چهل سالی غر زد و کارهایش را توی سر این و آن کوبید. نجف دریابندری آخرش یکبار در پاسخ به پرسشی گفت آقاجان اصلا ایشان من را برد توی شرکت نفت و رییسم بود و من زیردست ایشان بودم؛ ولی آخر این حرفها به سن و سال من و گلستان می‌خورد؟!
هوش اقتصادی‌اش عالی بود. گندمزارهای طلایی درروس را خرید و به قیمت طلا فروخت و همان پیش از انقلاب که بوی الرحمان رژیم بلندشده بود دامن کشید؛ املاک درروس و خانه استخردار و لوازم گرانقیمت فیلمبرداری نقد، نوکرها مرخص، نقدینه پوند، مملکت گودبای، حومه ثروتمندنشین لندن در قصری قدیمی جلوس، سرمایه‌گذاری در بورس. ورزش صبحگاهی در باغ شخصی، موتزارت، شومینه، مجله، سعدی. زیباشناس بود و البته اشک هم می‌ریخت با سعدی و گلستان که حتما از عشق آن بود که سیّد ابراهیم تقوی شیرازی‌اش را ابراهیم گلستان کرده بود. همه آن باغ و گلستانِ کاون گاردنی، همان وقتی بود که ایران می‌سوخت در آتش استبداد و انقلاب و دوباره استبداد و جنگ. دریغ از یک کلمه.
همان وقتها اخوان ثالث رفت پیشش کوتاه مدتی. تلفن زنگ خورد: «بله اینجاست… شما؟ مهدی بیا یک نفر به اسم گلشیری کارت داره!» خاطره گلشیری است. یعنی خاطرش نبود آنچه بعدها گفت را؟ «دور استخر بودیم که نوکرم آمد گفت یک نفر به اسم گلشیری آمده می‌خواهد شما را ببیند… یک سری کاغذ آورده بود…»
زندگی‌اش برای من مطلقا ناامیدکننده است. نه از این جهت که مثلا بجای حمایت ایرانیکا را تیغزنیکا می‌نامید و ظاهرا اوج حمایت عملی‌اش از جوانها این بود که اگر به آنها وقت دیدار می‌داد با اتومبیلش می‌رفت ایستگاه قطار دنبال آنها. بلکه شاید در نهان منشا خیرهای فراوان بوده، اینها چیزهای شخصی هستند همچنان که رابطه تیره‌اش با لیلی و کاوه (که همان یک پروژه‌اش از شهر نوی تهران، انسانی‌ترین و افتخار عکاسی این مملکت است). اما الگو ساختن از او چه معنا دارد؟
شاید بتوان با دهان نیمه‌باز و چشمهای از شدت ستایش نیمه‌مرطوب نابغه‌اش خواند یا دید یا محضرش را دریافت. تشخیص باشد بر عهده نوابیغ‌شناسان و پاسخ باشد بر دریابندری‌ها. کنجکاوی درباره روابطش انگار بر عهده همه است. می‌گویند فروغ را او شاعر جاودانه‌ای در ادبیات فارسی کرد و فیلمسازی آموخت. شاید. حتما افتخار بزرگی‌ست. ولی قاپیدن زن بی‌پناه و دوقطبی‌ و بیکار و بی‌پولی که در تهران ویلان بود، و چپاندنش در حلقوم خانواده و همسرش، و در سفرها و حضرها در خانه‌ای نزدیک و توی چشم زن و فرزندانش نگه داشتن افتخاری ندارد. پنجاه سال افتادن دوره به دنبال اینکه کی، راست یا دروغ، با فروغ خوابیده که از آن بدترست. و انگار همه چیز را می‌توانست همینقدر کوچک و نوجوانانه کند.
آخر عمری اصحاب رسانه افتاده بودند دنبال اینکه فروغ را صیغه کرده بود یا نه. بعید نبود اگر وقت اجازه می‌داد مجری پرگار در گفتگویش با او می‌پرسید: فروغ رو چطوری ماچ می‌کردید؟ و البته خیلی بهتر بود وقت به این می‌گذشت تا آن ادعای شنیعش که گفت پرویز شاپور، آن مرد شریفی که نجابت و مهربانی و سخاوت و درویشی‌اش، از صلاحی تا شاملو و صابری را انگشت‌بدهان و مدیحه‌سرایش کرده بود، آن پرویز شاپور در دیداری با فروغ در جایی مثل میدان گمرک تهران گفته است اگر با همه این رهگذران همینجا جلوی من بخوابی سرپرستی کامیار را به تو می‌دهم! پرویز شاپوری که بزرگوارانه تمام مسئولیتهای کامیار را پذیرفت و به معنای واقعی کلمه فرش زیرپایش را فروخت تا فروغ سفر به اروپا داشته باشد -و به گواهیِ نامه‌هایش به او، فروغ همیشه برای بزرگواری و شرافت و سخاوتش می‌مرد- در کلام ابراهیم گلستان، و فقط در کلام او، بی‌هیچ شاهد و زمینه‌ای اینطور تصویر می شود. زهی شرافت و انصاف نابغه! زهی پرسش‌گری اصحاب رسانه!
ابراهیم گلستان درگذشت و با همه چیزهای غبطه‌برانگیزش، چه آن جذابیت و هوش و حافظه مسحورکننده ژنتیکش و چه آن کارهایی که حتما برای آنها زحمت کشید؛ زندگی‌اش برای من، و شاید میلیون‌ها مثل من، هیچ چیزی ندارد که یاد بگیرم مگر آنکه یاد بگیرم سیّد ابراهیم تقوی شیرازی نباشم و بدانم هیچ آتشی گلستان نمی شود. وارث هوش و جذابیت و ثروت نیستم، استخر و نوکر و استودیوی فیلمسازی شخصی نه دارم و نه می‌خواهم، داستانهای خوب و فیلمهای گرانقیمت نمی‌توانم بسازم، عرضه کار اقتصادی و ورزش صبحگاهی ندارم و گوشم برای موتزارت تربیت نشده.
اما می‌توانم به شریفترین و بهترین روشنفکران این مملکت انگ و توسری نزنم، از همان رژیمی که ژست انتقاد از آن را می‌گیرم پول و امکانات نگیرم، ننشینم گوشه‌ای و بجای حمایت از کسانی که کار می‌کنند به آنها حسودی کنم، معشوقه‌ام را به شریک زندگی‌ام تحمیل نکنم و وقتی مُردم بجای تحسین و تاسف اندکی از دوستان و انبوهی از آدمهایی که اکثرا یک کار نخوانده و و یک خیر از من ندیده‌اند، شمع کوچکی بدرقه راهم باشد که به قدر همتم در تاریکی افروخته‌ام.

4 Points