امروز به راهنمایی دوست خوبی، یادداشت محمد قائد درباره ابراهیم گلستان را پیدا کردم.
اگر گلستان را می شناسید و پیگیر مصاحبه های اخیر هستید، این مطلب محمد قائد را از دست ندهید.
[ابراهيم گلسـتان و تاريخِ به اصطلاح «شفاهی] ايروني‏بازي در تاريخِ محاوره‏اي و نوستالژيِ دهة چهل‏
که گویا اول بار در مجله فیلم چاپ شده و من از سایت نیلگون پیدایش کردم و چون آنجا فیلتر است، اینجا می گذارم تا راحتتر خوانده شود:


در قرن بيستم در ايران دوره‏هاي فراز و فرود، و اميد و نااميدي، مكرر پيش آمده. دو دهه كه شايد از نظر رشد برجسته باشد دهه‏هاي ۱۳۱۰-۱۳۲۰ و ۱۳۴۰-۱۳۵۰ است. اولي دهة پيشرفت و انضباط بود و نيمة دوم آن با اين توهّمِ بزرگ همراه شد كه ايران، به‏عنوان نزديك‏ترين ياور رايش سوم، در راه تجديد عظمت باستاني است. كمتر كسي در لزوم و امكان بازگشت به آينده‏اي سرشار از مجد و عظمت ترديد نشان مي‏داد. مردم گمان مي‏كردند فخر و شكوه در ذات اين سرزمين اهورايي است. فقط بايد زنگار را به ملايمت، و نه با سختگيري و تندخويي، زدود، از ميراث نياكان پرده‏برداري كرد، كارخانة ذوب آهن را راه انداخت و در اسرع وقت به پاي آلمان نازي رسيد. شاهي مستبد كه مي‏خواست عين انضباط رايج در آلمان و ژاپن را در اين‏جا به كار گيرد سخت منفور خلايق شد زيرا ارتباط بين انضباط و پيشرفت براي جامعه‏اي تنبل و عرفان‏زده و همواره بيزار از حكومت قابل هضم نبود.
——————————————————————————–
——————————————————————————–
دهة ۱۳۴۰-۱۳۵۰ هم سالهاي پيشرفت ملايم و مداوم بود، و نيمة دوم آن باز همراه با يك توهّم بزرگِ ديگر بود كه در ايران همه چيز به وفور وجود دارد ـــ ثروتهاي خداداد، زمينهاي مستعد كشت، آب فراوان و هواي متنوع و كم‏مانند؛ تنها اِشكال اين است كه خلق به پا نمي‏خيزد. بعدها روشن شد كه اصلاً از آن خبرها نيست و چيزهايي كه به وفور وجود دارد شكاف عميق ميان خرده‏فرهنگ‏هاست، و فقدان انسجام ميان احساس و فكر و عمل مردم كه ادارة جامعه طبق برنامه را بينهايت دشوار مي‏كند. يك مشخصة ديگر دهة ۱۳۴۰، در انفجار جمعيتي بود كه در سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم به دنيا آمد. اين سيل جمعيتِ ناراضيان طغيانگر و درس‏خوانده، آمريكا و بخشي بزرگ از اروپا را به هم ريخت و در ايران نظام شاهنشاهي را سرنگون كرد.
تفاوت بزرگ آن دوره‏هاي ايران با زمان حاضر، در درجة اميدواري است. در آن سالها اميدهاي بسيار به آينده و ميلي شديد به جهش به سوي آن وجود داشت. امروز، در بهترين حالت و نزد خوشبين‏ترين‏ها، فقط شايد بتوان چيزهايي را تدريجاً كمي بهتر كرد. وقتي دوبي و مالزي الگوهاي پيشرفت باشند، نه جايي براي تجديد مجد و عظمت هست و نه مي‏توان فايده‏اي براي خيزش خلق متصوّر بود.
قدري اصلاحات اداري ـ‏ اجتماعى سيماي جامعة قرون وسطاييِ ايران را در دهة ۱۳۱۰-۱۳۲۰ دگرگون كرد. مثلاً پاسبان سر چهار راه كه دستكش سفيد به دست داشت به پال‏وكوپال خويش مي‏نازيد،‌ و وقتي به او تعليم مي‏دادند حين انجام وظيفه و در ملاء عام نبايد انگشت در دماغش كند يا اندامهاي خصوصي‏اش را بخاراند، احتمالاً اعتقاد داشت درست گفته‏اند. امروز هر مأموري در برابر هر انتقادي از طرز انجام وظيفه‏اش فوراً يادآوري مي‏كند كه با اين حقوق مسخره كار از اين بهتر نمي‏شود و بالادستي‏ها هم خودشان به اين مقررات اعتقاد ندارند.
انسان وقتي كمي از چيزي به دست بياورد از آن چيز بيشتر مى‏خواهد و خواستهاي جديد نسبت به مقدار قبلي و اوليه، حالت تصاعدي دارد. بر اين قرار، امروز قدري اصلاحات و بهبود به جايي نمى‏رسد. بايد خروارها اصلاحات در جامعه‏اي كه از پاسبان سر چهارراه گرفته تا صدر مملكت همه ناراضي‏اند وارد كرد تا بهتر شود.
رابطة قدر مطلق و نسبت فقط عليه ما ساخته نشده و در همة سيستمها وضع بر همين منوال است. پنج دهه پيش، آمريكا وقتي به اندازة پانصد ميليارد دلار پيشرفت مي‏كرد خيلي چيزها عوض مى‏شد. امروز براي اينكه همان جامعه به اندازة سالهاي ۱۹۵۰ تا ۷۰ پيشرفت كند بايد اقتصاد ۵/۱۰ هزار ميليارد دلاري آن ناگهان به ۱۸ هزار ميليارد بجهد ـــ يعني معجزه، يعني ناممكن.
در چنين شرايطي، نه تنها نسلي كه به عرصه مي‏رسد مبتلا به حسرت روزهاي خوش از دست‏رفتة ۱۳۴۰-۱۳۵۰ مي‏شود، بلكه كساني، بي رودربايستي، در نطقهاي انتخاباتي وعده احياي دهة ۱۳۱۰-۱۳۲۰ مي‏دهند، غافل از اينكه قاطبة مردم امروز به همان اندازه از انضباط و حرف‏شنوي بيزارند كه شصت هفتاد سال پيش بودند.
جواناني كه دربارة اميدهاي دهه ۱۳۴۰ چيزهايي مي‏شنوند و مي‏خوانند ميل دارند با نمونه‏هاي زندة آن ايام به‏طور سرپايي آشنا شوند. اما وقايع‏نويسي دشوار است. حتي در شرح موقعيتهايي كه فرد در آنها حضور داشته است براي اطمينان از درستي هر نكته اي بايد دوره‏هاي زردشدة روزنامه‏ها را ورق زد و به كتابها نگاه كرد. از اين رو، تمهيد «تاريخ شفاهي» ابداع شده است تا به اين نياز بازار پاسخ بدهد.
شفاهي‏بازي در مواردي تا حد محاورة خودماني پائين مي‏آيد. فرد جهانديده هرچه به ذهنش مي‏رسد بر زبان مي‏آورد، تاريخها را غلط ذكر مي‏كند، حيثيت صغير و كبير را به باد مي‏دهد، يادش نمي‏آيد قبلاً در همان اتاق و در برابر همان ميكرفن حرف ديگري زده است، در رد تذكر مصاحبه‏كننده به او مي‏گويد «شما بچه‏ايد، برويد كتاب بخوانيد»، ادعا مي‏كند احدي را نمي‏شناسد كه در اين باره چيزي نوشته باشد، و ناگهان اعلام مي‏كند خسته شده، قرصهايش را نخورده و بهتر است ادامة روايت تاريخي بماند براي يكشنبة بعد.
در مواردي نيز اين روايات خودماني چندمنظوره است. زندگينامة درگذشتگانِ مشهور در همة جاي دنيا براي خوانندگان بسياري جذابيّت دارد. يكي از منابع زندگينامه، روايتِ كساني است كه با متوفي معاشرت داشته‏اند. وقتي پاي شاعره‏اي مشهور كه در جواني از دنيا رفته است در ميان باشد، و راوي فردي است كه زماني بروبيايي و دستي به قلم داشته، هم فال است و هم تماشا. احياي آقاي ابراهيم گلستان تا حد زيادي به بركت چنين كنجكاوي‏هايي بود.
در دهه‏هاي ۱۳۴۰ و ۵۰، ابراهيم گلستان مخالفان بسياري داشت. كساني به موفقيت او رشك مي‏بردند. در شرايطي كه استخدام دائم در جايي كه فرصت كار آزادانة فرهنگي به شخص بدهد براي بسياري از اهل فكر و هنر و قلم آرزو بود، او مي‏توانست ديگران را به استخدام در آورد، هرچه دوست دارد بنويسد، هر جا ميل دارد برود، هر فيلمي كه دوست دارد بسازد،‌ حتي اگر به نمايش در نيايد،‌ و براي دولتها كارهاي نان‏وآب‏دار كند بي اينكه مستخدم دولت باشد. در جامعه‏اي كه داشتن دوربين عكاسي هنوز تجمل به حساب مي‏آمد، به‏عنوان يكي از نخستين فيلمبرداران ايرانيِ تلويزيونهاي خارجي، به ارز حقوق مي‏گرفت. كاركردن با خارجيان مجال مي‏داد ارتباطهايي گسترده با قدرتمندان برقرار كند ـــ شبيه موقعيت مجتبي مينوي: در شرايطي كه بسياري فضلاي دانشگاه از شاه‏عبدالعظيم دورتر نرفته بودند، مينوي در لندن زندگي مي‏كرد و به گنجينة كتابهاي فارسيِ موزة بريتانيا، كه براي اديب ايراني خواب‏وخيال بود، دسترسي داشت. اهل ادب كه با اسطورة «اينتليجنس سرويس» بزرگ شده اند طوري كوتاه مي‏آمدند كه گويي مينوي با ملكة بريتانيا و، از طريق او، با شاه ايران ارتباط دارد.
و باز مثل مينوي، گلستان پرخاشگر و متفرعن و بددهن بود. پيشرفت تا حد زيادي نتيجة روحية رقابت‏جوي فرد است و چنين خلق‏وخويي چه بسا تند باشد. بخشي از اين رفتار را بايد نتيجة تنازع هم ديد. در بازاري كوچك با امكانهايي محدود، برخورداري از تنعماتي كه براي ديگران دست‏نيافتني است حسادت مي‏آفريند، فردي كه در فشار حسودان است واكنش نشان مي‏دهد، رفتار او را متكبّرانه تلقي مي‏كنند، علت اولية برخوردها را كنار مي‏گذارند و به معلول مي‏پردازند.
بايد توجه داشت كه تنگدستي در آن روزگار شديدتر از امروز بود. امروز هم فشار نيازهاي مادي البته كاملاً جدي است، اما در دهة چهل نيارها در حد خورد و خوراك و خريدن كفش بود. اندكي گشايش در سطح زندگيِ اهل قلم و هنر هم در دهة پنجاه اتفاق افتاد. گلستان اصرار داشت به ديگران بگويد خر مانده‏اند چون استطاعتِ آدم‏شدن ندارند.
به اين ترتيب بود كه در آن سالها تعادل و تناسبي در برخورد به او ديده نمي‏شد: آدمي چند فيلم مستند براي شركتهاي نفتي، و با درآمد آنها يكي دو فيلم سينمايي براي دل خودش ساخته، در خلوت خويش داستانهايي مي‏نويسد يا ترجمه مي‏كند، و مقامي ندارد اما بسياري صاحبان مقام به حرفش توجه مي‏كنند. در چشم آدمهاي منزجر از كارِ كم‏ثمر در ادارات دولتي، چنين تصويري بايد مثبت باشد. اما انتقادهاي تند از او، كه در بسياري موارد به بدگويي شبيه بود، ادامه داشت. ظاهراً نه تنها از آن برخوردها ناراحت نمي‏شد، بلكه انگار دليل حقانيّت خود مي‏ديد كه به او حمله مي‏كنند.
خرده‏حساب‏هاي سياسي هم البته در چنان برخوردهايي نقش داشت. امروز همچنان ادعا مي‏كند ماركسيستي واقعي است. تا زماني كه دربارة ماركسيسم بحث نكرده باشد نمي‏توان در اين باره قضاوت كرد. اما بعد از پنجاه و اندي سال از آن وقايع، اين استنباطي است ناگزير: آدمي با اين منش و لحن و خلق‏وخو حتي اگر تنها ماركسيست شهر هم باشد بهتر است وارد حزب كمونيست نشود، و اگر شد بهتر است بنشيند مقاله بنويسد و مأموريت ارشاد كارگران شهري كوچك در مازندران را نپذيرد. منتقدانش مي‏گفتند در مدت عضويت و رياستش در حزب توده، نه چيزي از ماركسيسم ياد گرفته و نه چيزي به كسي ياد داده است ـــ فقط داد و قال و برخوردهاي تند و استعفاي تك‏نفره.
پس از سكوتي طولاني ، در دهة ۱۳۷۰ ناگهان مقاله‏اي تند از ايشان انتشار يافت. داستان از اين قرار بود كه مايكل هيلمن، مُدَرِسِ آمريكاييِ زبان فارسي، در كتابي به زبان انگليسي پيرامون فروغ فرخزاد به دوستيِ شاعرة فقيد با نادر نادرپور هم اشاره كرد. و اين آقاي گلستان را خوش نيامد. در حمله‏اي دور و دراز به نادرپور، منكر شد كه چنين شخصي اساساً شاعر بوده يا هيچ‏گاه با فرخزاد معاشرت داشته است. از جزئيات آن نوشته و كنايه‏هاي سخيفش به رابطة نادرپور و جلال آل‏احمد بگذريم و گناه را به گردن سردبيري بينداريم كه به چاپ چنين چيزي رضايت مي‏دهد. بدتر از اين، به مؤلف كتاب و تسلط او به زبان فارسي تاخت. در شرايطي كه زبان فارسي هم رفته‏رفته جزو ميوه‏جات مي‏شود و در دانشگاههاي دنيا براي اين زبان كرسي ايجاد مي‏كنند، حمله به يك مدرّس غربي به اين بهانه كه خداي سخن پارسي هست يا نيست نابجاست. آيا او بيشتر به زبان و ادبيات انگليسي تسلط دارد يا مايكل هيلمن به زبان و ادبيات فارسي؟
در همان زمان كه آقاي گلستان زير آتشبار حملات دشمنان و مخالفانش بود، حتي خوانندگاني كه اين حمله‏ها را بحق مي‏دانستند، تلاش ايشان براي خوب و نو نوشتن را ناديده نمي‏گرفتند. در نوشته‏هايش ريتم تصنعي و ويترين‏چيني بسيار به چشم مي‏آيد، اما برخي نوشته‏هايش (مانند «از راه و رفته و رفتار»، شرحي از سفر دانش‏آموزان ورزشكار شيرازي به رامسر مقارن با سوم شهريور ۱۳۲۰ كه در «انديشه و هنر» چاپ شد) مي‏تواند براي آشنايي با سبكهاي نگارش مفيد باشد.
اما در آن مطلب اسفبار عليه هيلمن و نادرپور، گلستان انگار اداي خودش را در مي‏آورد: زباني نيم بند به سياق آدمي كه ذهن او هست خيلي خيلي پر از انگليسي ولي فعلاً مي‏نويسد قدري به فارسي. (در تازه ترين مصاحبه‏ها هم انگار فارسي را از روي خودآموز ياد گرفته باشد: «اين فيلم نمي‏تونست پرواز بكنه» و «با يك گشادگي سينه» ، به جاي سعة صدر،‌ و استنباطهاي من‏درآوردي: «در بسياري از نقاشي‏ها گردن قو، يك متافور است.» مي‏توان به سبك خودش پرسيد: در كجا و چند تا هست از آن گردنهاي استعاريِ قو؟)
داد و فريادش در انكار معاشرت فرخزاد با نادرپور يا اتهاميه‏اش عليه مدرّس آمريكايي هر تأثيري داشت يا نداشت، آن مطلب مطلقاً نبايد نوشته مي‏شد. براي آدمي كه سالها در فرهنگهاي مدرن شيرجه رفته عيب است به زندگينامة شاعره‏اي فقيد تا اين حد حساسيّت نشان بدهد.
كلنجار رفتن با اين و آن بر سر فروغ فرخزاد ادامه يافت، و با همان فارسي‏نويسيِ جعفرخان از فرنگ برگشته. از آمريكا به او اطلاع دادند نسخه‏اي جديد از فيلم خانه سياه است، ساختة فرخزاد، بدون زيرنويس به دست آمده و قرار است آن را نمايش بدهند. باز داد و فرياد‌ كه نيست نسخه‏اي ديگر در جهان، شما هستيد دروغ، مي‏تركانم من اين دروغ.
اول، قدرت استنباط و تطابق فرد چقدر بايد كم باشد تا نتواند قبول كند فرزندش، كاوه، نسخه‏اي ديگر از همان فيلم در اختيار داشته و به بنيادي سينمايي داده است. دوم، با اين حساب، آرتور ميلر كه همسر مريلين مونرو بود بايد چهل سال آخر عمر را به نامه‏پراني دربارة زوجة قانونيِ سابقش بگذراند و حتي چندتايي شكم پاره كند. آيا كيفيتي به نام «ايروني‏بازي» وجود دارد كه سالها زندگي در جوار لرد چسترفيلد فرنگي هم نمي‏تواند آن را اصلاح كند؟
براي تنوع، يا رفع تنوع، در اين ايروني‏بازيِ كسالت‏آور، داستاني از يك فرنگي نقل كنيم. كلود لوي- استروس، انسانشناس فرانسوي، در مصاحبه‏اي با تلويزيون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگي‏اش، در پاسخ به اين سؤال كه چرا مدتهاست كتابي جديد از او منتشر نشده، گفت بعد از بازنشستگي از «كولـِژـ دوـ فرانس» منشي ندارد و مستمري‏اش امكان استخدام منشي و دستيار تحقيق نمي‏دهد. فرداي آن روز، پري‏پيكري كه مانكن بوده براي او نامه مي‏نويسد كه حاضر است به رايگان در ساعاتي براي استاد منشيگري كند. لوي- استروس به آن خانم پاسخ مي‏دهد كه بينهايت سپاسگزار است اما حضور شورافكن ايشان يقيناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقيق فكر كند.
در واقع استاد مي‏گويد كتابهايش را به موقع خود نوشته و ديگر بس است؛ و پيام خانم نيكوكار: استاد كبريت بي‏خطر است و محض انسانيت بايد كمكش كرد؛ و تشكر استاد: دود از كُنده بلند مي‏شود و شما هم منشي بشو نيستي، جانم. و تمام اين داستان فقط در چند سطرِ پر ايجاز، و نفسانيّاتِ پوشيده در مطايبه و نزاكت. اين است تفاوت ميان پير شدن در فرهنگي راحت، و در فرهنگي پر از عقده و تنش.
آنچه سبب مي‏شود اين مطلب (گرچه با اكراه) روي يك شخص تمركز يابد كتاب «نوشتن با دوربين»، حاصل مصاحبه‏هاي پرويز جاهد با آقاي ابراهيم گلستان، است. نگاهي به اين كتاب مرا قانع كرد كه ادعاهاي مصاحبه‏شونده، با توجه به نوستالژي رو به رشد دهة چهل، به نقد و بحث نياز دارد. مي‏كوشيم تأكيد فقط روي لحن دل‏آزار مصاحبه‏شونده نباشد.
«تاريخ شفاهي» ،كه در ميان ايرانيان مهاجر به آمريكا پا گرفت، اقدامي بود ناگزير، زيرا بسياري از آن آدمها سالمنداني اداره جاتي اند و دستشان به قلم نمي رود. اما اين روايتها، كه در مواردي كارهايي سرپايي از آب در آمده، بهتر است ملاط كار تاريخ نويس هايي باشد كه يك واقعه را از چندين زاويه بررسي مي كنند. تعريف‏كردنِ خاطره و سرهم‏كردنِ قصة كلثوم ننه غير از ارائة‌ تصويري مبتني بر مشاهده و استنباطِ منطقي از يك دوره است. در روزگار قديم، مثلاً، درياي كارائيب را «بحر غرائب» ترجمه مي‏كردند و بعد مي‏نشستند خيال مي‏بافتند كه در آن درياي غريب چه جانوران عجيبي پيدا مي‏شود.
تصوير مثبتي كه نسل جوان ايران از دهة چهل مي پروراند تا حد زيادي واكنشي است به استضعاف فرهنگي و خلقيات به‏اصطلاح ساده‏زيستي در عصر حاضر. اما پيشتر اصلا اين طور نبود كه در همه جا شير و شكر جاري باشد. همچنان كه اشاره شد، رؤياي جهشي بزرگ در جامعه وجود داشت و اميد پيشرفتِ فردي بيش از امروز بود. امروز عدة بيشتري پيشرفت مي‏كنند بي‏آنكه اميدي به جهشي بزرگ، چه فردي و چه جمعي، وجود داشته باشد. مي‏توان اسم اين روند را سوسياليستي كردنِ شادكامي گذاشت:‌ امكان ترقي بين عدة بزرگتري سرشكن شده و طبيعي است كه به هركس سهم كمتري برسد.
نگارنده هم اعتقاد دارد تهران، به طور مطلق، در دهة ۱۳۴۰ دلپذيرتر از امروز بود. اما، به طور نسبي، اگر دستگاهي مانند ماشينِ زمانِ «اچ. جي. وِلز» وجود مي‏داشت، به عقب بر نمي‏گشت و آن دوره را براي زندگي انتخاب نمي‏كرد، زيرا آدم نمي‏تواند كاري كند چيزي را كه مي‏داند نداند. امروز بيرون‏رفتن از خانه عذابي است اليم، اما چنان تنوعي از آدمهاي جور واجور و جالب در اين شهر وجود دارد كه مي توان انتخاب كرد با كدام آدمها و تا چه اندازه ميل به معاشرت و همصحبتي داري. امروز بسياري افراد شماره‏هاي دفتر تلفن خود را با مداد مي‏نويسند تا براي حذف كساني كه امتحان شده‏اند و به درد معاشرت نمي‏خورند نيازي به خط زدن نباشد. همه به نوبة خود مختارند كيفيت معاشرانشان را ارتقا بدهند. اين، هم به انباشت و تقسيم پيشرفت فكري و هم به تكثر و تعدد بر مي‏گردد. زماني از هر صد دانشجو شايد پنج نفر به ديدن فيلمي بسيار متفاوت علاقه نشان مي‏دادند. امروز نه تنها آن نسبت بزرگتر شده، بلكه با توجه به شمار دانشجويان و بينندگان نوجو، مي‏توان روي اين بازار كوچك حساب كرد. افزايش كميّت سبب شده تا كيفيت جامعه عوض شود. مثبت يا منفي بودنِ تغيير البته بستگي به ارزشهاي ناظر دارد.
همين تغيير كيفيتِ ناشي از افزايشِ كميّت است كه تعيين مي‏كند ايرانيان مقيم ايران قدرت فرهنگي ِ به مراتب بيشتريِ‌ از ايرانيان مقيم خارج دارند. در عين احترام به تلاشهاي ايرانيان مقيم جوامع ديگر، امروزه وزن كارها و آدمها در خود ايران تعيين مي‏شود. يك عارضة واضح در اين كتاب اين است كه مصاحبه‏شونده انگار مستشاري است بلژيكي در كنگوي برازاويل. ايران البته جامعه‏اي است پرمسئله و گرفتار توسعه‏نيافتگي، اما ايشان سخت اشتباه مي‏كند و، با اين طرز برخوردش، به اعتبار فرهنگي خويش صدمه زند. رفتار آمرانه به تاريخ پيوسته است و نه در لندن خريدار دارد، نه در حراره و نه در تهران.
در هر حال، تغيير در بازار فرهنگيِ تهران چهل‏وچهار به تهرانِ هشتادوچهار فقط نتيجة زحمات روشنگرانة اين فرد و آن آدم نيست. كساني به استقبال تغيير رفته‏اند، زحمت كشيده‏اند و نامشان به‏عنوان خادم فرهنگ مانده است؛ كساني درجا زده‏اند و از خاطرة جمعي حذف شده‏اند. آقاي ابراهيم گلستان در شمار دستة اول بود، اما قابل بحث است كه بدون زحمات ايشان سينماي ايران كمتر تغيير مي‏كرد.
واقعيت اين است كه در سال ۱۳۴۴ به فيلم «خشت و آينه» همان اندازه توجه شد كه به «كسوف» ـــ يعني تقريباً صفر. پنجاه و صد و دويست تماشاگر كافي نبود. با اين همه، اين فيلمها بذرهايي بود كه در ذهن روشنفكران كاشته شد. فيلم سينمايي بعدي آقاي گلستان، «اسرار گنج درة جني»، را كه داستان آن پيشتر در آيندگان ادبي منتشر شده بود در سال ۱۳۵۳ خيلي زود از روي پرده برداشتند. فيلمي بود نامتعارف كه به عامة تماشاگران نويد روايت ديگري از رشته داستانهاي مفرّح صمد [پرويز صياد]مي‏داد، اما در فصل پاياني و طولاني آن، چند نفر با جملاتي مطنطن به گفتگويي فيلسوف‏مآبانه مي‏پردازند كه تماشاگر را فقط خسته مي‏كند. براي تعيين اينكه فيلم هنوز جاي فروش داشت يا نه، دفاتر حسابداريِ سينما كاپري بايد قضاوت كند.
توليد جملات داراي ضرباهنگ، يكي از علايق آقاي گلستان است (در خشت و آينه، اين نمونة‌ عام تمام جمله‏هاست: «نه پول دارم نه وقت دارم نه حوصله») و منتقداني نظر مي‏دادند وقتي وزن را از شعر كنار مي‏گذاريم، واردكردن آن در نثر، آن هم نثر محاوره‏اي، چيزي جز فرماليسم منحط و بازي با شكل زبان نيست. لقب «بورژواي منحط»، در توصيف ايشان، از همين جا پيدا شد.
اما علل برداشته‏شدنِ اين فيلم از پرده به نامتعارف بودن، اشاراتي صريح به «تمدن بزرگ» و جملاتي اگزيستانسياليستي كه مي‏توان آنها را با تنبك همراهي كرد محدود نبود. به ابراهيم صهبا گفته بود همراه با ابوالحسن ورزي وسط صحرا حضور پيدا كند و هر يك در برابر دوربين قطعه شعري بخواند. فرد اول به آمادگي براي قرائت قطعاتي كه مي‏گفت في‏البداهه سروده است شهرت داشت. دومي هم به سبك قدمايي شعر مي‏سرود.
وقتي فيلم روي پرده آمد، شعراي نگونبخت نزديك بود سكته كنند: مديحه ‏خواني آنها با صحنة جشن عروسي صمد و شهناز تهراني در كنار مناره‏اي ميان دو گنبد (همه عمداً و آشكارا از مقوا) مونتاژ شده بود. دختر ابوالحسن ورزي كه سخنگويي از جانب پدر مات و مبهوتش را بر عهده گرفته بود صهبا را متهم كرد پدرش را فريب داده و با كشاندن به اين بازي زشت بي‏آبرو كرده است؛ صهبا گفت گول گلستان را خورد كه به او گفته بود فيلمي براي يك انجمن خيريه مي‏سازد. فريب‏خوردگان سر و صدا راه انداختند و به هركس در هر جا كه مي‏توانستند متوسل شدند. بر اين قرار، فيلم شاكي خصوصي داشت و آقاي گلستان هيچ دادگاهي در هيچ جاي جهان را نمي‏توانست قانع كند كه اغفال افراد و كشاندنشان به صحنه‏اي كه آنها را اسباب تمسخر خلق مي‏كند به نيّت بالابردن سطح شعور جامعه بوده است. در آن زمان، در جاهاي ديگر دنيا چنين پرونده‏اي قاعدتاً با پائين‏كشيدن فيلم از پرده و پرداخت دست‏كم پانصد هزار دلار خسارت به شاكيان بسته مي‏شد.
با اين همه، به‏رغم سوء نيت و دسيسه‏بازيِ آشكار كارگردان، فيلمهاي او را با توجه به زحمت و خرجي كه براي كارهايش تحمل مي‏كرد تحسين كرده‏اند، گرچه آن فيلمها بسيار كم ديده شد و بيشتر دربارة آنها حرف زده‏اند. اما ايشان حاضر نيست بپذيرد كه ديگران هم زحمت كشيده‏اند و شايد حسن‏نيّت داشته‏اند. اين درجه از كلبي‏مسلكي و انكار هر استعداد و تواني تقريباً در همه، نه ترقيخواهانه است، نه روشنفكرانه و نه شايستة تواضعي كه مصاحبه‏كنندگان در برابر ايشان نشان مي‏دهند.
حتي از نظر تاريخ به‏اصطلاح شفاهي هم حرفهايي مهمتر از خراب‏كردن ديگران هست كه ناگفته مي‏ماند. فرخ غفّاري، فيلم ديگري هم به نام زنبورك ساخت. درهرحال، احترامي كه به او مي‏گذارند بيشتر براي حسن‏نيّت، روحية همكاري و وسعت اطلاعات اوست تا در دستيابي به اكران سينماي تجارتي و رقابت با استوديوها. آقاي گلستان نيّت آدمها را هيچ مي‏انگارد. وقتي خود او فيلم مهر هفتم را مي‏خريد و دوبله مي‏كرد، يا با خرج شخصي عدسي وارد مي‏كرد تا فيلم سينماسكوپ بسازد، اهل نظر توجه داشتند كه صِرف اين سليقة سطح‏بالا شايستة تحسين است، گرچه فيلم سياه‏وسفيدِ اسكوپش را درِ كوزه، و آن عدسي را بالاي طاقچه گذاشت چون سينماي ايران استطاعت چنين تجملاتي نداشت.
و باز: ابوالقاسم رضايي، شخصيت بسيار مورد علاقة آقاي گلستان و سازندة فيلم «خانه خدا» را كساني متهم كردند مؤمنان را با ترفندِ نشان‏دادن مراسم حج به سينما كشانده است، و به گلويش چاقو زدند. اين شخص از ترس جان از ايران گريخت. آيا ايشان نمي‏داند، و اگر مي‏داند چرا نمي‏گويد؟
و باز: لحن اشاره‏اش به افراد نه تنها غيرمؤدبانه، بلكه غيراخلاقي و حتي قابل تعقيب حقوقي است. علي دهباشي سبكي و طرز كاري براي انتشار نشرية ادبي ــ ‏فرهنگي ابداع كرده است كه برخي مي پسندند. اظهار نظر بدخواهانة آقاي گلستان نقد فني و فرهنگي نيست، پاپوش و لجن‏پراكني است. لحن فاشيستي‏اش در اشاره به او و بسياري ديگر شبيه رفتار بچه هاي شروري است كه از بالاي پلِ روي بزرگراه تكه‏سنگي به پائين پرت مي‏كنند ـــ به هركس كه خورد، خورد، به‏هرحال همة اينها ماشين‏سوارند. ايراني را بايد خرد كرد، چون ايران جاي گندي است.
هويدا را «اميرعباس» مي‏نامد و (در مصاحبه‏اي ديگر با بي‏بي‏سي) مي‏گويد «شاه آمد پيش من». منظورش اين است كه شاه در حال گشت‏زدن در سالن و خوش‏وبش با مهمانان، با ايشان هم چند كلمه صحبت كرد. به بركت اين تاريخهاي محاوره‏اي، بعدها ممكن است كساني نتيجه بگيرند كه شاه سوار ماشين شد رفت خدمت راوي. ايشان را البته در آن محافل مي‏پذيرفتند، اما هنرمند نيازي به تظاهر به صميميت با قدرتمندان ندارد.
چه در ايران آن موقع و چه امروز، در افتادن با قدرتمندان از بيرونِ ساختار قدرت يك حرف است، و تكيه‏دادن به تقي براي دعوا با نقي حرفي كاملاً متفاوت. ظاهراً اجماع اهل نظر كه در دهه‏هاي چهل و پنجاه فعاليت فرهنگي داشته‏اند اين است كه مهرداد پهلبد آدمي بدخواه و متمايل به كارشكني و تحقير ديگران نبود. اما كلاً آدمهاي بسيار مبادي آداب را خيلي راحت مي‏توان رنجاند و فكرشان را به هم ريخت: با پوشيدن لباس نامناسب در ديدار با آنها، با خاموش‏كردن سيگار در بشقاب و كارهايي از اين قبيل. رفتار آقاي ابراهيم گلستان كه وقتي پهلبد ايستاده حرف مي‏زند ايشان روي مبل ولو مي‏شود حتي در همان زمان كه وزير فرهنگ و هنر داماد شاه بود نشان از هوشمندي و شجاعت نداشت، تا چه رسد كه بعد از سي سال كتاب شود. واقعيت اين است كه آدمهاي اسنوب چشم ديدن همديگر را ندارند. آقاي ابراهيم گلستان كه ربدوشامبر ابريشمي و صفحه‏هاي سي‏وسه‏دورش براي روستاييِ محروميت‏كشيده‏اي مثل مهدي اخوان‏ثالث در حكم تنعّماتي بود از بهشت، وقتي به آدمي شيك‏تر و متنعم‏تر از خودش مي‏رسيد، واجب مي‏ديد او را پياده كند.
اما تواناييِ او براي در افتادن با امثال پهلبد عاريتي بود و تماماً به تشخّص خودش بر نمي‏گشت. پهلبد هم در دستگاه قدرت دشمناني داشت كه آقاي گلستان به آنها تكيه مي‏كرد. مطلقاً امكان نداشت فيلمسازي كه ديشب جزو مهمانان خواهر شاه نبوده است بتواند امروز صبح به اتاق كار وزير فرهنگ و هنر و همسر خواهر ديگر شاه برود و او را مچل كند (خودش مي‏گويد در مهمانيِ اشرف پهلوي از او استدعا كرد اجازة فيلمبرداري در مراسم حج براي فيلم «خانة خدا» را از دولت سعودي بگيرد). خوانندگان اين چاخانها بايد ادعاها را در متن تاريخي قرار بدهند و بعد قضاوت كنند.
كتاب حاضر يحتمل تمام چيزي است كه مي‏توان از زير زبان آقاي گلستان بيرون كشيد. مصاحبه‏كنندگان بعدي هم كه راهي دراز تا خانة ايشان در ساسكس طي كنند تا اهانت و تحقير بشنوند، جرئت نخواهند كرد با صراحت اعلام كنند بيش از هر چيز دنبال نامه‏اي، عكسي، خاطره‏اي و سرنخي مربوط به فروغ فرخزاد مي‏گردند و كشمكش ايشان با مديران شركت نفت بر سر دستمزد ساختن فيلم مستند چندان برايشان جالب نيست. اين كتاب به‏عنوان تكليفي درسي تهيه شده، اما تكرار اين همه اعتراض خودپسندانه به خلق و جامعه و جهان ماية بدآموزي است، به اغتشاش ذهني در جوانان كتابخوان ايراني مي‏افزايد و متأسفانه شايد كساني نتيجه بگيرند اين رفتار ِدلخواهي است كه از يك بورژوامآب شيك پس از سالها زندگي در غرب انتظار مي رود. در تنظيم اين رشته مصاحبه‏هاي در هم و برهم، مصاحبه‏كننده حتي جرئت نكرده است آنها را بر حسب موضوع يا زمان مرتب كند و بسياري نكات چند باره تكرار مي‏شود. در انتخاب سبك نوشتار و گفتار هم ميان اين دو نوسان مي‏كند، كه عيب بزرگي است.
در پايان، آقاي گلستان تكه‏اي از نوشتة جديدش را مي‏خواند. چنين سبكي كه نوع اصلي و عالي آن تاريخ بيهقي است امروز بيشتر در آگهي‏ تجارتي و در تبليغات سياسي مصرف دارد، چيزهايي در ماية: به گاه جان‏افسردگي و در هول و ولاي كوششِ هر دم فزاينده و پوينده در راه سربلندي انساني، به ياد بسپار بودن را كه بودن توست، و وسوسه شدن را بدان سان كه تو داني هستنت باشد، و غيره و غيره تا انتهاي بحر طويل.
هركس مختار است به هر سبكي كه دوست دارد بنويسد، اما قانع‏كردن آقاي گلستان كه، گرچه نثر معاصر ايران عيب بسيار دارد، نثر فارسي چنين سبكي را پشت سر گذاشته است و درس‏خوانده‏هاي ايران به آن به چشم قطعة‌ ادبيِ آب‏زيپو نگاه مي‏كنند، همان قدر مشكل است كه كسي مي‏خواست به محمدعلي جمالزاده حالي كند نيازهاي امروز جامعة ايران لزوما همانهايي نيست كه در زمان احمدشاه بود. قدرت يادگيري در انسان نامتناهي نيست.
بيشتر كساني كه از نثر تأثيرگذارِ آقاي گلستان حرف مي‏زنند ناخواسته دو موضوع را خلط مي‏كنند: كه نثر، خواننده را از نظر عاطفي تحت تأثير قرار بدهد؛ كه الهام‏بخش نوشتن به آن سبك باشد. در مورد اول، سليقة متوسط به پائين همچنان پيرو رمانتيسمي است كه ايشان به آن برگشته است. در زمينة دوم، نه سبكِ عصر بود، سرد بود، كلاغ بود، او دستش توي جيبش بود، كوچه خالي بودِ همينگوي‏وار قابل تقليد و تكرار است و نه سبك آل‏احمد. تكرار اين سبكها بدان مي‏ماند كه خانمي با پالتو ماهوت رضاشاهي در خيابان نادري بخرامد. اين كار نه شيك است، نه سياسي است و نه به سليقه و مُّد بر مي‏گردد. فقط ماية حواس‏پرتيِ خلايق است. نياز زبان ايران معاصر پناه‏بردن به نثر فاخر عهد سامانيان نيست؛ اين است كه پس از هزار و چند صد سال، نثر گفتاري و نوشتاري رفته‏رفته به هم نزديك‏تر شوند (از روي نياز به همين قرابت است كه نگارنده اصطلاحي گفتاري را كه در عنوان اين نوشته آمده بيش از شكل كتابيِ آن رسانندة مقصود مي‏داند).
ايشان در حالي كه نسبت به فروغ فرخزاد ظاهراً نوعي تعصب دارد و در آن باره نم پس نمي‏دهد، اگر در ده‏سال گذشته دست‏كم ترتيبي داده بود تا فيلمهايش هرچه بيشتر و بهتر تكثير شود، دوستانش را سربلند مي‏كرد و به مراتب مفيدتر از اين همه پريدن به اين و آن مي‏بود. ظاهراً از ارادتمندان قديمي‏اش كمتر كسي حاضر است پا در اين شلوغكاري بگذارد. رقبا و دشمنان هم يا مرده‏اند، يا از نفس افتاده‏اند، يا (مثل مجلة جنجالي فردوسي كه ايشان بهاي پنج ريالي‏اش را به رخ مي‏كشد) به تاريخ پيوسته‏اند. هژير داريوش، كه در فرانسه در فلاكت و از گرسنگي مُرد، خودش را از نظر خوش‏تيپي و استعداد كمتر از ايشان نمي‏ديد. عاقبت به‏خيرشدن فقط به اعتماد به‏نفس و سواد و استعداد بستگي ندارد. در اين صحاري، كاسه‏كوزه‏ها چنان به هم مي‏ريزد كه آدم نمي‏داند از كجا خورده است.
مؤمنان مي‏گويند شادي در مرگ دشمنان مكروه است. ايشان كه بحمداللَّه مي‏گويد ايمان هم دارد خوب بود به آن اندرز توجه مي‏كرد. و اگر گمان مي‏كند در اين حرفها حقيقتي ناب هست كه بايد بيان مي‏شد و نه تنها ادب و ادبيات، بلكه قضاوت كل خلايق هم كمترين اهميتي ندارد، اين ديگر به طبع مردم‏آزار فرد بر مي‏گردد.
چند سال پيش،‌ نگارنده مطلبي چاپ كرد از خانمي ايراني كه پس از بازگشت از اروپا در دهة پر خروش هيپي گريِ‌ ۱۳۴۰، در گفتگو با مادر آلماني اش در تهران كلمه اي به كار مي برد كه در گفتار جوانان مغرب زمين تكيه كلام است، و مادر راوي اخطار مي كند در اين خانه هرگز نبايد چنين كلماتي شنيده شود. يك مدرس دانشگاه همچنان در نامه هايي سخت انتقادي، نگارنده را در انحطاط اخلاقيِ جوانان ايران مقصر مي داند زيرا اجازه داده چنان كلمه اي چاپ شود. حالا، براي توصيف اين مصاحبه شونده و اين نوع حرف زدن، كلماتي سرراست وجود دارد. حيف كه نسل هيپي ها منقرض شده و نگارنده صلاح نمي داند پروندة‌ سياهش نزد آن مدرس محترم را سنگين تر كند.
در سال ۱۳۴۸ آقاي ابراهيم گلستان هم براي سخنراني به دانشگاه شيراز آمد. نگارنده كه دانشجوي سال اول بود تحت تأثير حال و هواي آن روزگار، در سالن به اعتراض برخاست و بعدها از يادآوريِ هارت‏وپورت خويش متأسف شد. حالا كه طرز برخورد امروزيِ مرد هشتاد ساله در انگلستان را با رفتار آن روز پسر هجده ساله در شيراز مقايسه مي‏كند ديگر متاسف نيست.
نوشته اند بيل هيكاك، ششلول‏بندي در غرب آمريكاي قرن نوزدهم، بيست سي نفر را با تير زده بود و قسم مي‏خورد براي دفاع از خود ناچار شده آن آدمها را بكشد. مردم مي‏گفتند در درستي اين حرف ترديد ندارند اما چرا لازم است كسي اين همه از خود دفاع كند؟ اين مصاحبه‏ شايد نشان بدهد چرا آقاي ابراهيم گلستان آن همه دشمن داشت و چرا بر سر چند تا فيلم و داستان مدام سرگرم زد و خورد بود.

0 Points


6 thoughts on “ایرونی بازی محاوره ای ابراهیم گلستان”

  1. مرضیه ستوده گفت:

    با سلام
    این مصاحبه ها، حرف و حدیث ها همه باد هواست. پیشنهاد می کنم حتی اگر هم خوانده اید همین الان باز بروید بازخوانی کنید داستان طوطی ی مرده همسایه ی من و مد و مه را. و از روزگار رفته حکایت را بخوانید.
    این هاست که می ماند . در چرخیدن توی حرف و حدیث ها، ما خود را خسته و فرسوده کرده ایم.

  2. فاطمه گفت:

    چرا شما فکر میکنید دراین دهه آدم هرهم صحبتی که میخواهد پیدا میکند شما شاید به عنوان یک فرد سن وسال دار این حرف رو بزنید اما واقعیت برای ما جوان ها چیز دیگری است!

  3. نادر گفت:

    با تشكر از محمود فرجامي بابت معرفي اين مقاله, بايد به حق تشكر كرد از حضرت محمد قائد براي اين مقاله روشنگر وپر مغز.
    البته به جاست كه از نثر بسيار قوي وتا حدي متفاوت ايشان نيز قدرداني كنم.
    آيا ممكن است آدرس سايت ايشان را از شما, يا كسي ويا طريقي دريابم؟
    با تشكر مجدد

  4. نادر گفت:

    نثر قائد خيلي خوب و پر مغز است ونحوه نگاهش به موضوع(موضوعات) واقعآگيرا وروشنگر است. با قدرداني از او ونيز تشكر از فرجامي براي درك وانتخاب خوبش.

  5. ناشناس گفت:

    خطاب به اقای م قائد

    سفله چون به هنر با کسی برنیاید بخبثش در پوستین افتد
    کند هر آینه غیبت حسود کوته دست
    که در مقابله گنگش بود زبان مقال
    سعدی
    حافظه قوی و اشراف کامل اقای گلستان بر کلیت هنر بر هیچ کس پوشیده نیست بعد از خواندن این مقاله فقط به اقای قائدخندیدم چون پیداست که چقدر در مقابل اقای گلستان کوچک هستند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *