حالی که بر من این روزها می‌رود را محال است کسی بفهمد. شب‌ها یا خوابم نمی‌برد یا خوابش را می‌بینم یا کابوس. دیروز در خواب دیدم روی سینه‌ام حفره‌ای سر باز کرده که گوشت‌ها درونش می‌جوشند و کنار می‌روند. آنچنان از خواب پریدم که باورم نمی‌شد خواب بوده باشد. بعد از مرگ برادر جوانم، هیچ ضربه‌ای اینقدر کارم را نساخته بود. درونم آتش گرفته است. زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت…

می‌خواهم به خودم دلداری بدهم. می‌گویم "حالا مگر چه شده؟ خب البته خیلی حیف شد که رفت؛ واقعا حیف از مردی با آن همه معلومات و سواد و هوش و حافظه که مرد. ولی مرگ حق است. کی نمی‌میرد؟ تازه مگر تو چکاره‌اش بودی؟ چند وقت بود که می‌شناختیش؟…" و اشک‌هایم سرازیر می‌شود. دلم سرش را به سینه‌ام می‌کوبد… "سینه‌ی دردکشم را بدرم یا ندرم؟"
کاش می‌شد بدرم. دودی سیاه و فریادی گلودَر در من مانده است.

کاش نمی‌دیدمش. کاش به خانه‌اش نمی‌رفتم. کاش پای حرف‌هایش نمی‌نشستم. کاش با آن عظمت منتشر برخورد نمی‌کردم. کاش بیوگرافی احترامی را دست نمی‌گرفتم… کاش عاشقش نمی‌شدم.

عمران صلاحی که رفت و حسرت ندیدن‌‌اش که به دلم ماند، گفتم احترامی را از دست ندهم. رفتم و احترامی مرا بدست گرفت. آنهمه بزرگی، افتادگی، درویشی، فداکاری، مناعت طبع… ای وای بر من.  کاش چنین روزی را نمی‌دیدم.

می‌گویند احترامی شعر خوب می سرود. قصه خوب می‌گفت. طنز خوب می‌نوشت. با سواد بود… همه‌ی اینها بود و اینها نبود. انطباعات حسیه‌اش را می‌شمارند، جوهر احترامی این نبود. منوچهر احترامی آن سوپی بود که هر روز با وسواس برای مادرش، میرزا والده می‌پخت و در دهانش می‌گذاشت. منوچهر احترامی آن گپ‌های بلندی بود که با ده‌ها آدم کوچکی مثل من هر روز می‌زد. منوچهر احترامی آن تلفن یک ساعته‌اش وسط ضبط مصاحبه با زنی در اصفهان بود که با شوهرش مشکل داشت و گوشی برای شنیدن درددل‌هایش می‌خواست. آن پانزده کتابی بود که مرور می کرد تا بعد از ماه‌ها، مقاله‌ای برای "فرهنگ مردم" بنویسد؛ مجانی. آن همه کتاب‌های ریز و درشتی از شاعران جوان بود که آنها را به شوق خواندن شعرهای خوب می خرید و می‌خواند. وای از آن همه درویشی که به خاک رفت… وای بر دل من.

اشک‌هایم می‌ریزد و ذره ای دلم برای منوچهر احترامی نمی سوزد. او بهترین دوران تهران را دیده بود. در بهترین مدرسه‌ها درس خوانده بود. زمانی دانشگاه رفته بود که دانشجوها را روی سرشان می‌گذاشتند. زمانی وردست سردبیر توفیق شده بود که خیلی‌ها آرزو داشتند سطری از آنها در توفیق چاپ شود. بهترین تئاترهای تهران را دیده بود. به سربازی که رفته بود خود تیمسار قره‌باغی ستوان منوچهر احترامی را با ماشین و راننده‌ی خودش به عنوان جانشین سرگرد به قصر فرستاده بود. در زمان کارمندی به میل خودش به یزد رفته بود و همه جای آن طرف‌ها را گشته بود. حقوقش ماهی شش هزار تومان بوده. در دوران طلایی رادیو با آن همکاری کرده… اشک‌هایم می‌ریزد و دلم برای خودم می‌سوزد.

برای خودم که عقده‌ی اینها را داشتم و منوچهر احترامی تنها امید برای گشودن روزنه‌ای به سرزمین رویاها و آرزوهایم بود. آدمی از نسل لوطی‌های قدیم که بوی لاله‌زار و یزد و چخوف را یکجا می داد. درویش مردی. به طور حیرت‌انگیز و غیرقابل باوری درویش. اسطوره‌ی دل‌بریدگی از دنیا در عین باخبری از امور… چه همه آرزوهای من به گور رفت.

آهای بدانید که اگر احترامی با اتوبوس و تاکسی این بر و آن بر می رفت، اگر لباس‌هایش چروک بود، اگر پرستار تمام وقت میرزاوالده بود، اگر دندانی چندانی به دهان نداشت… هیچکدام از نداشتن نبود، از نخواستن بود. پول داشت، حوصله نداشت. حوصله‌اش را خرج نوشته‌ها و شاگرانش می‌کرد. خرج مادرش. خرج آدم‌ها. آخرِ یک مراسمی، رفیقی دیده‌بود احترامی نشسته گوشه‌ای و دارد گریه می‌کند. چی شده استاد؟ فلانی را دیدم که زنش طلاق گرفته و پکر است… بدانید، همچو آدمی بود احترامی.

به من مربوط نیست که شعرهای احترامی چقدر خوب بوده‌اند. به من مربوط نیست که طنزهایش چقدر مردم را می خندانده. به من مربوط نیست که احترامی با حسنی برای بچه ها چه کرده. آنچه مرا آتش می‌زند آرزوهای خودم است که به خاک رفت. امیدم ناامید شده. تمام آن تاریخی که من شیفته‌اش بودم، با آن لحنی که می فهمیدمش، در کالبدی که عاشقش بودم امروز دفن شد. خدا امیدتان را ناامید نکند. صدبرابر از دست دادنِ عزیزی سخت است. مرگ چنان خواجه کاری خرد نبود. این را فقط آدم‌هایی می‌فهمند که آن کودکی پرابهت و خالص را دیده باشند. نوشیده باشند. ای وای…

دارم دیوانه می‌شوم. امشب باید گیراترین افیون دنیا را پیدا کنم. بکشم. سر بکشم. سرم به دوران افتاده. خمار صدشبه دارم شراب خانه کجاست…
 

0 Points


15 thoughts on “مرگ امید و احترامی”

  1. سپيده گفت:

    بابای قصه های بچگی ام رفت . روحش شاد

  2. می دانم چه داری می گویی. احساسی که داری شاید شبیه احساس تلخ من باشد وقتی عمران صلاحی درگذشت. روحشان شاد رفیق.

  3. خدا رحمتش كنه. تو كه ميدوني اون چه رفتاري داشت لااقل يك ذره از رفتار اون ياد بگيري تا همه فكر نكنند از دماغ فيل افتادي!

  4. ضمنا اين صفحه مربوط به مرحوم احترامي در ويكيپديا است. دوستاني كه اطلاعات بيشتري دارند مي توانند آن را كاملتر كنند. مخصوصا شما ميوت.
    http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1_%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85%DB%8C

  5. آرش گفت:

    ماموتی مرگ برادر جوانم یعنی چی؟ نگران شدم. درباره کی داری حرف می زنی؟

  6. بهمن مهران گفت:

    همه ی طنزنویس ها که کوچکترین برخوردی با این بزرگرمرد داشتن، این روزها دمق اند. شما که دیگه حق دارین. خدا بهتون صبر بده.

  7. غزاله گفت:

    الان آقای احترامی داره با غازه و مرغ و ببعی تو يه دنيای شاد و آروم بازی می کنه. مائيم که اینجائیم:‌موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه و واه و واه

  8. زیتون گفت:

    من هم از نزديک می‌شناختمش… خيلی انسان آزاده و خاکی‌يی بود… اما خوشحالم که احساسم رو بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر کتاب‌هاش به بچه‌های زمان چنگ روحيه می‌داد… حس شما رو می‌فهمم. آدم هر چه می‌ديدش بيشتر شيفته‌اش می‌شد

  9. به قول شهيار قنبري:
    با حريق يادها همسفرم
    وقتي دورم به تو نزديكترم

  10. ابراهیم گفت:

    بی قرار هیچ قراری نبوده ام
    مگر
    قراری که با تو داشتم
    و
    هرگز نیامدی
    با نویسنده ای برای تمام فصول بروزم
    خوشحال می شم سرکی بزنید و …
    راستی داشت یادم میرفت:
    سلام

  11. faranak گفت:

    به جاي اين كه غصه بخوريد تلاش كنيد كه به ضيش برويد وگرنه سردمداران فرهنگ همين ها مي مانند كه هستند! تازه تحفه اي مثل پورنگ هم به آنها اضافه مي شود! اميدوارم آقا سهراب عاشق اين عمو پورنگ از خود راضي نباشد!

  12. خدايش بيامرزد
    من نمی دونم در ايران چرا تا کسی می ميره
    عزيز ميشه
    همه سايتها ازش می نويسن و تعريف می کنن
    کاش در زندگانی دریابیم

  13. هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق

  14. m گفت:

    یک هفته ست که دمغ ام. دمغ شاید کافی نباشه برای این غم و افسوس عمیق. من فقط مصاحبه هاش رو خنده و دیده بودم ولی همین ها کافی بود تا شیفته ش بشم.
    داشتم می‌گفتم… یک هفته بود که دمغ بودم و منتظر بهانه برای اشک ریختن. نوشته شما بهانه ای شد که اون اشکها بریزه و کمی سبک بشم. ولی حسرتم بیشتر شد. از اونی که فکر میکردم هم بزرگتر بود این منوچهر خان.
    و چه قدر حالا حالاها باید می ماند و می‌آفرید… با این جور مرگ‌ها هیچ طوری نمی‌شه کنار اومد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *