حدود ده ماه از دوره سربازی را در بخش سیاسی خدمت کردم. آنجا اتاقکی داشتم برای خودم در ته سوله ای که پرت و دنج بود و کتابخانه ای دم دست. فرصت خوبی بود برای مطالعه، اما کمتر کتابی پیدا می شد که باب دندان من باشد. اسمش کتابخانه سیاسی بود اما کمتر کتاب سیاسی بدربخوری در آن یافت می شد. یکبار از سر ناچاری و بی حوصلگی، کتاب “سیاحت شرق و غرب” آقا نجفی را برداشتم. قبلا به واسطه مدرس معارفی که خیلی دوست داشت دانشجویان دانشکده مهندسی را از خدا و فردا بترساند، با سیاحت غرب این آقا نجفی آشنا شده بودم و به نظرم خیلی پرت و خرافی آمده بود. استاد عزیز یکبار با آب و تاب فراوان از انتقال عالِمی به نام آقانجفی به عالم برزخ برایمان گفته بود و بعد نواری را گذاشته بود که گویا چند بازیگر با افکت های خاص، از روی مشاهدات آقانجفی مذکور که در “سیاحت غرب” مکتوب شده بود، ساخته بودند و قرار بود ما را خاضع و خاشع کند. دیگران را نمی دانم ولی تاثیری که آن ماجرا و قیافه ترحم انگیز حضرت استاد روی من گذاشت این بود که آقانجفی، به چشمم یک آخوندِ بازاری بیسوادِ خرافاتی نان به نرخ روزخور آمد!
با چنین تصوری به سراغ سیاحت شرق و غرب رفتم. البته به زودی فهمیدم که من در این کتاب با “سیاحت شرق” آقا نجفی طرف هستم و آن “سیاحت غرب” کذایی که شرح رویایی از آقانجفی و به قلم خود اوست، جزوه کوچکی است که بعدا به ته این کتاب چسبانده شده. اما اصل کاری، سیاحت شرق است که اتوبیوگرافی آقا نجفی قوچانی از بدو تولد تا دوران میانسالی اوست و از جهات بسیاری ارزشمند و تحسین برانگیز.
اما چیزی که بیش از همه توجه من را جلب کرد و به نظرم همین عامل جایگاه یگانه ای به این اتوبیوگرافی می دهد، طنز و شوخ طبعی گیرای نگارنده در توصیف وقایع و موقعیت هاست. به خصوص از آن جهت که آقانجفی، بر خلاف بسیاری از نویسندگان و شاعران کهن ایرانی، هجو و فکاهه و مطایبه را در جهت تحقیر مخالفان و دشمنان خود بکار نمی گیرد. حتی بعکس، بیشتر این شوخی ها و هجاها را درمورد خود و دوستانش استفاده کرده و از این جهت ظریفترین و انسانی ترین نوع طنز را در شرح زندگی واقعی خود بکار می گیرد. این امر به خصوص با در نظر گرفتن سنتی بودن نگارنده و قدمت سیاحت شرق (اواخر دوره قاجار) و نیزموقعیت والای دینی و اجتماعی او در هنگام نگارش این متن (که آیت الله، حاکم شرع و رئیس حوزه علمیه قوچان بوده است) تحسین برانگیز است.
یادداشتهایی از نکات طنزآمیز سیاحت شرق برداشتم و بعدها با استفاده از آنها و مرور دوباره کتاب، مقاله ای درباره طنز خاص آقا نجفی در سیاحت شرق نوشتم که (مطابق معمول با حذفیات) در ویژه نامه طنز مجله خردنامه چاپ شد. در هنگام مطالعه این مقاله در نظر داشته باشید که با گذشت نزدیک به نود سال از انتشار این کتاب و تحولات بسیار در زمینه طنز و شوخ طبعی و بالارفتن سطح تحصیلات و فرهنگ عامه، هنوز که هنوز است هم “شوخی با خود” در جامعه ما جلف و سبک تلقی می شود و همچنان در نظر مردم طبقه متوسط و حتی سطح بالای ایران، طنز آبرومند، طنزی است که برای برملا کردن کژکاری های “دیگران” و بردن آبروی “بدکاران” (عموما سیاستمداران) بکار برده شود. یعنی اصولا طنز به عنوان وسیله ای برای “تخریب” و بردن آبرو و “مسخره کردن” و در مجموع «ابزار خالی کردن دق دلی» شناخته می شود و قاعدتا کسی مگر مجنون و خودآزار باشد که بخواهد با چنین اسلحه مخوفی به سراغ خودش برود!
به خاطر همین برداشت غلط از طنز است که بندرت کسی یافت می شود که تعمدا و بدون هیچ منظور جانبی (مثلا استفاده از شوخی با خود برای طعنه زدن به دیگران) با خود شوخی کرده باشد. در چنین محیطی ست که به رغم شوخ طبعی ذاتی ایرانیان و انعطاف زبانی ما، مثلا هرگز کسی مانند وودی آلن (که شهرتش را از راه استند آپ کمدی هایی بدست آورد که در آنها رو بروی مردم می ایستاد و عادت های زشت خود و خانواده اش را مسخره می کرد و با آنها مردم را می خنداند) در ایران ظهور نکرده است.
با چنین دیدگاهی، به نظر من جایگاه آقانجفی قوچانی، که نه هرگز ادعای ادیب بودن کرده و نه به طنزآوری شناخته می شود اما تعمدا و با بزرگ و کوچک کردن وقایع در اتوبیوگرافی خود، تعمدا خنده سازی کرده منحصر بفرد است. درباره این دیدگاه بعدا بازهم خواهم نوشت؛ فعلا متن مقاله…


*******************
كتاب «سياحت شرق» آقانجفي قوچاني كه همراه شرح خوابي از وي با نام «سياحت غرب» به صورت يك مجلد و با عنوان «سياحت شرق و غرب» تاكنون بارها منتشر شده، يكي از كتاب‌هاي ارزشمند اواخر دوره قاجار و عصر مشروطيت است كه علاوه بر ارزش تاريخي، از جنبه طنز نيز قابل توجه و بررسي است.
اين كتاب به قلم «سيدمحمد حسن»، معروف به «آقانجفي»، فرزند «سيدمحمد» است كه همان‌گونه كه از پسوند نام وي پيداست، زاده حومه قوچان در خراسان است. اهل قوچان عموما از 3 نژاد ترك، فارس و كرد هستند. پدر آقانجفي فارس و مادرش كرد بود. پدر هرچند كه ساكن روستا بود و به كشاورزي مشغول، اما سواد اندكي داشت و شديدا راغب بود تا فرزند بزرگش به دنبال تحصيل علوم ديني برود. «سيد محمد حسن» به اجبار پدر و از روي كراهت، طلبگي پيشه كرد اما پس از مدتي لذت علم‌آموزي را درك كرد و خود با شوقي وافر اين راه را ادامه داد.
«سياحت شرق» شرح برخي ماجراها و احوالاتي است كه بر «آقانجفي قوچاني» در اين راه رفته است. اين كتاب به قلم خود آقانجفي نوشته شده و از تولد وي تا هنگامي كه او از نجف به قوچان مراجعت مي‌كند را دربر مي‌گيرد. نثر «سياحت شرق» ساده و بي‌تكلف است و با وجود آنكه نويسنده آن با علوم قديمه سر و كار داشته و اصولا در هنگام نگارش آن، هنوز مكلف‌نويسي به ويژه براي اهل علوم قديم حسن محسوب مي‌شده صميمي و بي‌پيرايه تحرير شده است و تقريبا تمام متن اين كتاب (به استثناي عبارات عربي و شرح برخي بحث‌ها و براهين) براي خواننده امروزي قابل فهم است.
ويژگي منحصر به فرد اين كتاب كه آن را از تمام كتاب‌ها و شرح حال‌هاي مشابه متمايز مي‌كند، وجود رگه‌هاي طنز قوي و متنوع در اين كتاب است. اين ويژگي به‌خصوص از آن جهت شگفت مي‌نمايد كه آيت‌الله آقانجفي قوچاني، در اواخر دوره ميانسالي و هنگامي كه به‌عنوان يك مجتهد و فقيه، مشهور شده و عملا حاكم شرع قوچان نيز بوده آن را نوشته اما به‌رغم اين موقعيت والاي اجتماعي، وي نه فقط از نوشتن بسياري از گفته‌ها و افكار و حالات طنزآميز خود چشم‌پوشي نكرده، بلكه بعضا مواردي را مكتوب كرده است كه در يك جامعه شديدا مذهبي و سنتي نكوهيده به شمار مي‌روند.
متأسفانه «سياحت شرق»، آن‌چنان كه شايسته آن بوده مورد توجه قرار نگرفته است و چنانچه اسمي از «آقانجفي» به گوش مي‌رسد، بيشتر به خاطر «سياحت غرب» اوست كه شرحي است از خواب (يا رؤياي) آقانجفي از عالم برزخ كه در مقابل كتاب ارزشمند «سياحت شرق» از وزن و اعتباري برخوردار نيست؛ تا جايي كه به جرأت مي‌توان گفت موقعيت جزوه «سياست غرب» در مقابل كتاب «سياحت شرق»، نظير «فالنامه حافظ» است در مقابل «ديوان حافظ» كه اتفاقا اين امر از نظر شمارگان چاپ و اقبال عوام نيز صادق است!
در اين نوشتار قصد بر آن است كه به جنبه‌هاي طنزآميز «سياحت شرق» پرداخته شود، اما از آنجا كه بررسي جنبه‌هاي خاص كتابي كه احتمالا خوانده نشده چندان مفيد نخواهد بود و همچنين با توجه به ارزش والاي كتاب در شرح حال ملك و مردمان ايران در اواخر دوره قاجار و اوايل انقلاب مشروطه و نيز روايت جسورانه‌اي كه راوي از درون حوزه‌هاي علميه آن زمان مي‌دهد، سعي شده است تا شرح مختصر و چكيده‌اي از محتواي كتاب و هر بخش از زندگي راوي نقل و به همراه آن، نكات برجسته طنزآميز نقل و بررسي شوند.
مرجع اين نوشتار نسخه‌اي از كتاب «سياحت شرق و غرب» نوشته «آيت‌الله آقانجفي قوچاني» است كه توسط «انتشارات الميزان» در بهار 1377 به چاپ رسيده و متاسفانه متني نامنقح با اشكالات نگارشي زياد است.

طفل گريزپايي به نام سيدمحمد حسن
سياحت شرق از تولد آقانجفي شروع مي‌شود كه او درمورد مكان آن، فقط به ذكر «يكي از قراء قوچان» بسنده مي‌كند، اما از قراين چنين برمي‌آيد كه سال تولد وي 1254 هجري شمسي(زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار) بوده است. او در 3 سالگي مبتلا به مرض سختي مي‌شود كه در نتيجه آن تا سر حد مرگ مي‌رود، اما سرانجام پس از 3 سال نجات مي‌يابد. پس از آن قرآن را نزد پدر ختم مي‌كند و در هفت سالگي به مكتب مي‌رود. البته به قول خودش «از اول زمستان تا فصل بهار» كه معمول مكتب رفتن بچه‌هاي دهات بوده و بقيه سال را به كار و كمك به پدر در امور كشاورزي و باغداري و دامداري مشغول مي‌شده است. آقانجفي از همين ابتداي زندگينامه خود، ضمن شرح نسبتا دقيقي از راه و رسم مردمان آن نواحي در كار و تفريح و مداواي مريضان و چنين اموري كه به كار هر مردم‌شناس يا تاريخ‌داني- دست‌كم در حد يك روايت شخصي، اما دست اول- مي‌آيد، نظرات اقتصادي و اجتماعي خود، به ويژه تاكيد بسيار زيادش به قناعت و «استقلال اقتصادي» را يادآور مي‌شود. نكته‌اي كه بايد در اينجا يادآور شد و در سرتاسر «سياحت شرق» مدنظر داشت اين است كه نوشتن زندگينامه خود يا «اتوبيوگرافي» در قديم، نه فقط براي نمايش بي‌طرفانه احوالات نويسنده، بلكه محملي براي بيان عقايد و دفاع از آنها در اثناي بازگويي حوادث مختلف نيز بوده است و اي بسا كه دليل اصلي نوشتن بسياري از زندگينامه‌ها همين عامل بوده است. اتفاقا با در نظر داشتن چنين نكته مهمي، جسارت آقانجفي در بيان بسياري از نكات طنزآميز بهتر ديده مي‌شود؛ از جمله اعتراض‌ها و حتي ناسزاهايي كه آقانجفي بعضا حواله پدرش مي‌كند؛ هرچند طبيعتا به خاطر سفارش اكيد اسلام به رعايت احترام والدين، نقل آنها درخور مجتهد بزرگي چون آقانجفي نيست، اما وي از نقل آنها چشم نمي‌پوشد. اولين مورد از اين دست هنگامي است كه سيدمحمد حسن در هنگام بردن خرهاي حامل بارهاي پدرش، با خطر سقوط آنها مواجه مي‌شود. او جان خودش را به خطر مي‌اندازد و به‌رغم جثه نحيفش با اراده آهنيني كه دارد، موفق مي‌شود آنها را نجات دهد اما اين راه مجبور مي‌شود كمربند خود را كه قطعه كرباس كهنه‌اي بود و جهت علامت سيادت، رنگ او را سبز نموده بودند، زير دم الاغ ببندد اما از ديگر سو اين را اهانت بزرگي به مقام سيادت دانسته و از ترس اينكه «عالم متزلزل شود يا بلايي نازل گردد يا كافر شود، ساعت‌ها گريه مي‌كند. پس از آن، روايت واقعه، جنبه طنزآميزي به خود مي‌گيرد؛ «الجمله با گريه و لند لند با پدرم، وارد خرمنگاه شدم. اول به فوريت، كمربند خود را از در كون الاغ باز كردم و او را بوسيدم، به كمر بستم و به همان الاغ كه سبب اين توهين بزرگ شده بود سوار شدم و چند چوبي هم به سر حيوان زدم و لكن عمده عيض من از پدرم بود كانه پدرم را كشته»! اما طنز جسورانه آقانجفي وقتي شكل مي‌بندد كه از هيات يك راوي پنجاه و چند ساله به در مي‌آيد و با ادب و ادبيات يك كودك 8 ساله گريان و عصباني به پدرش مي‌گويد: «نه خودت به آدم مي‌ماني و نه زراعت و اسباب زراعتت به ديگران مي‌ماند و نه خرت به خر آدم مي‌ماند و نه زير دمي خرت به زيردمي خر آدميزاد مي‌ماند؛ بيخود خود را زراعتكار اسم گذاشته‌اي» (ص14).
مطلب كلي ديگري كه ذكر آن در اينجا لازم مي‌نمايد، اين است كه آقانجفي در نگارش خاطرات خود، قلم و منطق مشخص و منظمي را دنبال نكرده است. مثلا در بيان شرح همين ماجراي شال به زير دم خر بستن كه صرف‌نظر از جنبه طنزآميز آن و توصيف موردي طرز تفكر آقانجفي در كودكي، اهميت چنداني ندارد، وي چندين صفحه را به شرح دقيق گفت‌وگوها و استدلال‌هاي خود با پدرش اختصاص داده است كه هرچند در عمل با بيان براهين عقلي و نقلي، از سطح سيد محمد حسن 8 ساله فراتر رفته و به معلومات آقانجفي پنجاه و چند ساله نزديك مي‌شود، اما در كل نه به جذابيت روايت كمكي مي‌كند، نه وصف حال و موقعيتي را باعث مي‌شود و نه معرفت خاصي به خواننده مي‌افزايد. البته در بسياري جاها، در چنين استدلال‌هايي به وضوح مي‌توان مشاهده كرد كه آقانجفي راوي عمدا از تركيب معلومات كنوني خود با افكار و رفتارهاي كودكي و نوجواني خود گفت‌وگوها و استدلال‌هاي طنزآميزي را روايت كرده است كه در اصل چنان نبوده‌اند. يكي از اين موارد، آنجاست كه پدر سيد محمد حسن، سر زمستاني، دوباره از او مي‌خواهد كه به مكتب برود و كودك مكتب‌گريز چنين پاسخ مي‌دهد: «مكتب چه فايده‌اي دارد؟ من هزار كار جهت تو مي‌كنم كه بهتر است از اينكه بدانم ضرب در اصل الضرب بوده، الف و لام مصدريه را برداشتيم تا عين‌الفعل را فتحه داديم. يعني «را» و «با» را زبر داديم ضَرَبَ شد. صرفيين چنين كردند ما هم چنين كرديم. اولا صرفيين كي و در كجا چنين كردند؟ مگر صرفيين قبل از بعرب بن قحطان بوده‌اند و اين الفاظ را يكي يكي ساخت و پرداخت، مثل لقمه‌هاي نان به دهان اولادش گذاشت. لغات كه فرقي نمي‌كند مگر ما زد را از زدن مي‌سازيم كه نون مصدريه را انداختيم… آيا تو خودت اين كار را كرده‌اي؟ … و يا از كسي از پيرمردهاي قديم شنيده‌اي كه چنين كند و بر فرض كه كرده باشد، مگر تقليد او واجب است كه او چنين از بيكاري گترم كاري كرده، ما هم بكنيم؟ … ضرب و يضرب و ضارب نظير ته‌ديگي خوردن است؛ او كه بعد از زحمت زيادي همان پلو مي‌شود، من همان پلو را از اول مي‌خورم. اين هم حرفي شد كه يك نفر چنين كرد، ما هم چنين كرديم، شايد كسي (…) خورده باشد!…» (ص 24 و 25). همان‌طور كه در اينجا به وضوح معلوم است، يك كودك نوآموز نمي‌تواند چنين در مورد صرف و نحو سخن بگويد و اين آيت‌الله آقانجفي قوچاني است كه طنزپردازي پيشه كرده و تعمدا استنكاف محمدحسن 10-9 ساله از رفتن به مكتب را در گفت‌وگويي چنين خنده‌دار تصوير كرده است. از اين استدلال و گفت‌وگوهاي طنزآميز- كه هرچند در راستاي توصيف حالات و واقعيت‌هاي زندگي آقا قوچاني است، اما بيشتر حاصل تلاش او در مقام يك طنزنويس است تا شرح‌حال‌نويس- در «سياحت شرق» فراوان است. با وجود اين تمام جملات و تعابير اين كتاب از اين سنخ نيستند و در برخي مواقع خواننده امروزي شك مي‌كند به اينكه عبارتي از كتاب كه او را به خنده مي‌اندازد، تعمدا به صورت طنزآميز نوشته شده يا دقيقا حاصل طرز فكر و گفته واقعي آدم‌هاي حقيقي است. نمونه‌اي از اين دست آنجاست كه پدر سيد محمد حسن، براي مكتب رفتن او چنين استدلال مي‌كند كه چون او «4 قران» پول بابت كتاب پرداخته است پس پسرش بايد به مكتب برود تا «كتاب‌هاي خوبش كه مانده است» را بخواند!
مرحمت‌هاي استاد آشنا!
سرانجام پدر سيد محمدحسن، هنگامي كه او 13سال دارد وي را براي تحصيل علوم ديني به قوچان مي‌برد. در ابتداي ورود باز هم آقانجفي شوخ‌طبع، تصويري طنزآميز از «مدرسه» به دست مي‌دهد؛ «… آمدم ميان مدرسه در يك حجره تحتاني ديدم قال و قيل شديدي بلند است، نزديك است همديگر را بزنند. گفتم اينها را چه مي‌شود؟ گفتند مباحثه علمي مي‌نمايند. گفتم معني مباحثه را فهميدم ولكن با جنگ‌هاي ديگر هيچ فرقي ندارد. مگر در كيفيت زدن كه در آنجا با چوب به سر يكديگر مي‌زنند و در اينجا با دست به كتاب و زمين مي‌زنند، اما در داد زدن و فحش دادن و بد گفتن هيچ فرقي ندارد.» (ص29). تمام توصيفي كه آقانجفي از اولين مواجهه‌اش با جلسه مباحثه عمومي طلاب مي‌نمايد، همين چند جمله طنزآميز است، اما او با ظرافت فراوان، تصويري درست و دلنشين به دست مي‌دهد.
پدر آقانجفي، او را در اينجا به آخوندي از آشنايان مي‌سپارد و علاوه بر پرداخت مخارج پسر «سفارشات اكيده» مي‌كند كه از او به نيكويي نگهداري كنند و در تعليمش بكوشند. اما به محض رفتن پدر، «آخوند آشنا» نه فقط به تعليم پسر وقعي نمي‌نهد بلكه مثل يك برده از وي براي انجام كارهاي شخصي خود و خانواده‌اش كار مي‌كشد. آقانجفي در توصيف همين دوران تيره نجتي خود نيز طنازي مي‌كند، به اين ترتيب كه اين داستان واقعي را دقيقا از همان هنگام رفتن و شروع خرده‌فرمايشات جناب استاد، با جزئيات جاروكشيدن و قليان چاق كردن و آفتابه آب‌كردن به تصوير مي‌كشد؛ به اين ترتيب، علاوه بر آغازي تكان‌دهنده از يك دوره سياه، مجالي هم براي خنده‌سازي به خود مي‌دهد و لبخندهايي تلخ و هراس‌انگيز بر لب خواننده مي‌نشاند؛ «…گفت: هر وقت قليان خواستم اين‌طور بساز… كه اگر دفعه‌اي از آنچه ديدي و شنيدي تخطي شود، همچو بزنم كه بميري كره‌خر. من از اين حرف چنان خوف و رعبي به دلم افتاد كه بر خود لرزيدم. با خود گفتم: حالا خوب شد هنوز من خلاف نكرده‌ام كره‌خر مي‌گويد! گفت: آفتابه را ببر از چاه پر كن… [پس از انجام خرده‌فرمايش‌ها] با خود گفتم: يقين كار امروز من همين كارها بوده؛ هنوز درس سطح نخوانده، درس خارج مي‌خوانم! عجب به اين زودي ترقي كردم! پدرم كه به من اصرار مدرسه رفتن داشت، خوب فهميده بود!» (ص34).
به‌رغم تمام اعمال استاد كه سيد محمدحسن را تا حد «شاگرد قهوه‌چي» و «نوكر بازار» تنزل داده و حتي از او در اموراتي چون رفع حوائج منزل و «ترياك مالي» كار مي‌كشد، او اندك اندك به درس و بحث علاقه‌مند مي‌شود و پس از بيماري «سيد استاد» و رفتن وي از قوچان به «قلعه» و سپس درگذشت او، آقانجفي نوجوان به‌كلي از قيد و بندها آزاد مي‌شود و با شور و شوق فراواني به علم‌آموزي مي‌پردازد. اما در قوچان «وبا» شايع مي‌شود و سيد محمد حسن ناچار به ده مي‌رود. در آن هنگام زلزله مي‌آيد و خرابي فراواني در قوچان به بار مي‌آيد به طوري كه چند تن از هم‌حجره‌اي‌هاي وي در زير آوار كشته مي‌شوند. پس از مدتي، پدر به پسر پيشنهاد مي‌كند كه براي ادامه تحصيل به سبزوار برود و پسر قبول مي‌كند؛ «چون آنجا آشنايي نيست»! (ص 39)
سفر پرمخافت
از اينجا سفرهاي پرماجراي آقانجفي براي تحصيل علم آغاز مي‌شود و خواننده با شخصيت و طرز فكر او، در خلال حوادث و موقعيت‌ها بيشتر آشنا مي‌شود. شوخ‌طبعي آقانجفي كه بيشتر در قالب «شوخي با خود» است نيز به همين موازات ادامه مي‌يابد. البته طبع ماجراجو و روحيه لجوج او (به تعبير خودش) نيز در به وجود آوردن ماجراها و گفت‌وگوهاي طنزآميز تاثير بسياري دارد، اما همان‌گونه كه آمد، او در مقام راوي نيز تعمد دارد كه با خواندن بسياري از بخش‌هاي اين كتاب خنده بر لب خواننده بنشيند. از همين جمله‌اند توصيف او از يك صبح سرد، تعقيب و گريز با گرگ و آزمايش سيم‌هاي تلگراف كه تمام اينها در راه سبزوار به مشهد كه سيد محمدحسن و دوستش پس از مدتي براي كسب علم بيشتر پياده طي مي‌كنند، نقل مي‌شود. آقانجفي به همان ميزان كه در بيان زندگينامه خود شوخ‌طبعي به خرج مي‌دهد، زباني تند و صريح براي بازگويي كژانديشي و بدكاري‌هاي برخي از اهل علم دارد. يعني او به جاي آنكه همچون بسياري از كسان كه براي پوشيده‌گويي و پرهيز از عواقب انتقادات تند و گزنده، راه طعن و كنايه و بذله‌گويي را در پيش مي‌گيرند، از طنز، بيشتر براي وصف موقعيت‌ها و شوخي با خود استفاده مي‌كند و در بيان اين قبيل انتقادات- كه عموما علما و طلاب به دليل تعصب صنفي از بازگويي عمومي آنها و به‌خصوص مكتوب كردن‌شان، ابا دارند- هيچ ترديد و تعارفي ندارد. اين يكي ديگر از ويژگي‌هاي طنز آقانجفي و سياحت شرق اوست. همزمان با درگذشت ناصرالدين شاه و در حالي كه سيدمحمدحسن پس از چند سال تحصيل در مشهد، از فضاي مدارس آنجا دلزده شده است، با كسي كه او فقط وي را «رفيق يزدي» مي‌نامد، از راه يزد عازم اصفهان مي‌شوند؛ مسيري كه توسط اين طلبه پياده طي مي‌شود و در جاهايي به قدري صعب و خوف‌انگيز بوده كه به تعبير آقانجفي، فقط با شنيدن وصف آن، اين دويار «انالله و انااليه راجعون» مي‌گويند و طي آن «اميد حيات منوط به ديدن سرگين الاغ [پيش‌روان] بود و نعمتي بزرگ بود و شكرش لازم»! (ص 65)
با اين همه آقانجفي كسي نيست كه در توصيف تلخ‌ترين شرايط و موقعيت‌ها نيز، دست از شوخ‌طبعي بردارد. به عنوان مثال؛ «وقتي كه به صورت رفيق نظر مي‌كردم، مرده‌اي بيست روزه به نظر آمد كه از قبر بيرون آمده؛ از گودي‌افتادن چشم‌ها و كشيدگي دماغ و پژمردگي و زردي چهره و خشكي لب‌ها و گردآلود بودن صورت، و البته خودم هم از او بدتر بودم. به او گفتم: موتوا قبل ان تموتوا به عمل آمده، المؤمن مرآه المؤمن محقق گشته!» (ص 70) كه يك عبارت نسبتا كوتاه، نه‌فقط توصيف مناسبي از وضعيت جسماني خود و دوستش داد، بلكه با به كار بردن هوشمندانه 2 حديث ديني، طنز مليحي را به وجود آورده است.
«سياحت شرق» متني است كاملا شخصي، از اين‌رو كه آقانجفي در نگارش آن هيچ زبان و قلم خاصي را رعايت نمي‌كند؛ گه‌گاه مباحثه‌اي بي‌حاصل با جزئيات مفصل و با بياني فاضل‌مآبانه نقل مي‌شود و گاهي راوي با كمترين تكلف، روايتي ذوقي از ماجراها دارد. روند تاريخي ماجراها نيز هرچند خطي و روبه‌جلوست اما نظم و نظام خاصي ندارد و اي‌بسا كه شرح مكالمات يا حالات و مناظر كوتاهي در چندين صفحه شرح داده مي‌شوند، اما براي روايت چندساله، به چند سطر بسنده مي‌شود كه اين مي‌تواند از نقايص «سياحت شرق» محسوب شود. با اين حال، اين شخصي‌نويسي و عدم رعايت نظام‌هاي تعريف‌شده براي روايت تاريخي و نيز رسم‌الخط ناهمگون اين كتاب، به صميميت بيشتر در روايت و نيز خلق فضاهاي طنزآميز كمك كرده است. مثلا در جايي از روايت همين سفر پرمخافت يزد، راوي ناگهان بي هيچ مقدمه‌اي، چندين سطر را به لهجه يزدي مي‌نويسد (ص 75)، تا در سطور بعدي – به تعبير خود آقانجفي – «سينما»يي را كه هر شب با بازيگري همسفران يزدي شاهد آن بوده را توصيف كند! در صفحات بعدي كتاب و وقتي كه او درحال تعريف آسيب‌ديدگي خود در دوران كودكي براي ميزبانان يزدي‌اش است هم ناگهان بخشي را به لهجه يزدي مي‌نويسد!(ص 84) نكته‌اي كه درمورد شخصيت آقانجفي در جريان اين اين سفر و باقي ماجراها مشهود است، «وفاداري» و «دست و دلبازي» وي است تا جايي كه وي بارها آسايش و حتي جان خود را در راه دوستش به خطر مي‌اندازد و اين درحالي است كه خود او، فروتنانه از ذكر چنين صفاتي خودداري مي‌كند و در مقابل، خود را بارها «لجوج» توصيف مي‌كند؛ ضمن اينكه او – هرچند از عواقب بسياري از ماجراهايي كه نقل مي‌كند باخبر است – اما پابه‌پاي خواننده جلو مي‌آيد و پيش‌بيني و پيش‌داوري نمي‌كند.
درس‌آموزي بدون آقاشناسي در اصفهان
پس از اقامتي كوتاه در يزد، اين دو طلبه جوان به اصفهان مي‌روند و محضر اساتيد مختلف را تجربه مي‌كنند. آقانجفي به اين بهانه نيز انتقادات سختي به بعضي طلاب و حتي علمايي كه به جاي درس و اخلاق و دين، به حواشي مشغولند وارد مي‌كند و البته با بيان خاص خود و استفاده از كلماتي طيبت‌‌آميز، اين توصيفات و انتقادات را بعضا طنزآميز ارائه مي‌كند؛ مثلا «معلوم است كه طلاب هم غالبا طالب دنيا هستند و هركجا پول و «آقاشناسي» ثمر مي‌دهد، آنجا مي‌روند»(ص 92) يا؛ «و گهگاهي به درس آقانجفي و دو برادرش ثقه‌الاسلام و حاج‌آقا نورالله مي‌رفتيم كه از «حمام زنانه» قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود؛ نه استاد چيزي مي‌گفت و نه شاگردها چيزي مي‌فهميدند».(ص 93) يا ماجراي آوازخواندن طلبه‌اي در سر درس با صداي بلند كه از فرط قيل و قال استاد گمان مي‌برد طرح اعكال مي‌كند (ص 103)؛ هرچند او انصاف را نيز از دست نمي‌دهد و ادوالات علمايي چون شيخ عبدالكريم گزي كه بسيار فاضل و قانع و باتقوي و خوش‌محضر بوده‌اند را توصيف و ستايش مي‌كند.
در تمام اين ايام، آقانجفي روزگار را در نهايت تنگدستي مي‌گذراند تا آنجا كه بر اثر مناعت طبع او كه حاضر به سؤال و حتي قرض‌كردن از سايرين نمي‌شود چندين‌بار بر اثر گرسنگي تا آ‌ستانه مرگ پيش مي‌رود.
شايد ابتلا به حصبه در ميان چنين بي‌كسي و فقر و غربتي، نهايت تلخي باشد اما راوي شوخ‌طبع سياحت شرق، از آن هم تصويري طنزآميز مي‌سازد؛ آنجا كه رفيق يزدي سيدمحمد حسن تصميم مي‌گيرد تا او را به عراق بياورد؛ «يك لحاف از خودش بود كرباسي، روي من انداخت و لحاف ديگري آورد او را هم انداخت. دو خرقه داشتيم هردو را انداخت. گفتم نفسم تنگي مي‌كند، خفه مي‌شوم، باز ديدم نمدي دولا كرده آن را هم انداخت. در بين آنكه داد من بلند بود كه حالا خفه مي‌شوم يك مرتبه خودش را مثل قورباغه از روي همه اثقال به روي من انداخت… نفس به سينه پيچيده آنچه زور زدم و تلاش كردم كه آخوند خر را دور كنم، ضعف غالب بود، زورم نرسيد. آنچه فحش و ناسزا گفتم اين احمق لجوج نشنيد. گريه گرفت و آنچه التماس و زاري و قسم خوردم كه من مي‌ميرم، بلكه بگذارد به آسودگي جان بدهم ثمر نكرد و از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد. سر تسليم به اين عزرائيل يزدي به لاعلاجي سپردم و از خود گذشتم؛ آيسا من حيوه‌الدنيا و عارف علي‌الموت…(ص 107). آقانجفي در بسياري از جاها، از احاديث، روايات، اصطلاحات عربي و فارسي و ضرب‌المثل‌ها در خدمت خلق فضاي طنزآميز بهره برده است؛ همچون همين «آيا من حيوه‌الدنيا و عارفا علي‌الموت» كه به خودي خود، نه طنزآميز است و نه حتي حالتي خاص و پيچيده را روايت مي‌كند، اما در اينجا به خوبي در خدمت موقعيت طنز قرار گرفته است. بعضي موقعيت‌ها هم آن‌چنان كميك هستند كه صرف روايت آنها براي خنداندن خواننده كافيست، مانند ماجراي پناه‌بردن آقانجفي در شبي سرد به مسجد دهي كه در حياط آن «ده پانزده سگ هركدام چون شيري به هم پريده» و داخل آن تابوت مرده‌اي را گذاشته‌اند! (ص 114)
سفر به عتبات / اين سيد كيست؟
پس از اقامت چندساله در اصفهان و درك محضر اساتيد مختلف، آقانجفي به فكر مسافرت به عتبات مي‌افتد. در اين سفر يكي از شاگردان وي كه نزدش «مطول» خوانده هم كتاب‌هاي خود را مي‌فروشد و با او همراه مي‌شود. «ميرزا حسن» جواني است شيرازي، كند و مردد و تنبل كه اتفاقا همين صفات او و همسفري‌اش با آقانجفي كه آدمي است مصمم، سريع، كاري و مغرور، برخي ماجراهاي اين سفر را كميك مي‌سازد. البته يادآوري و درنظرداشتن اين نكته ضروري است كه تمام شوخي‌هايي كه آقانجفي در «سياحت شرق» با خود و هم‌لباسانش مي‌كند را بايد با درنظرگرفتن غرور و حتي تعصب فراون وي نسبت به شأن و جايگاه روحانيت و لباس اهل علم شيعه خواند. اتفاقا از همين روي هم هست كه شوخي‌ها و توصيفات او از طلاب و علما هم، نه تنها رنگ توهين و تحقير به خود نمي‌گيرد بلكه بازهم از جنس همان «شوخي با خود» ارزيابي مي‌شود. او هرچند كه در توصيف و انتقاد، صريح و بي‌پرواست و چندان «پرواي صنفي» ندارد اما معمولا از طنز و هجو براي شيرين‌تركردن روايت وقايع و حوادث استفاده مي‌كند و نه تحقير و انتقام‌گيري از كساني كه وي را آزرده‌اند. سواي تعصبات شخصي، موقعيت راوي در مقام يك مجتهد مشهور نيز در جلوگيري از سوءتفاهم و واكنش‌هاي منفي درباره شوخي‌هاي فراوان وي با خود و هم‌صنفانش نقش دارد والا توصيفات و عباراتي نظير «در شب تاريك گربو سمور مي‌نمايد (ص 124، آنجا كه از احترام و بوسيدن دست او و 2 آخوند ديگر توسط رهگذران ناشناس مي‌نويسد) يا «حقا كه آخوند، بلكه جوهر آخوندي»(ص 151 آنجا كه به همسفر شيرازي كه با كلك سوار پالكي شده است، ‌اعتراض مي‌كند) يا «ما يكي آخوند و يكي سيد، يكي مرده‌خور و ديگري زنده‌خور!»(ص 154، در پاسخ به عربي كه مي‌خواهد سر آنها را كلاه بگذارد) به خودي خود مي‌توانند اهانت‌آميز و شهرآشوب باشند. آقانجفي با دوست شيرازي‌اش بعد از سفر به كاظمين و سامرا راهي كربلا مي‌شوند. وي حتي در شرح زيارت حرم امام حسين(ع) نيز دست از شوخ‌طبعي برنمي‌دارد، آن هنگام كه براي تماشاي زواياي حرم به قسمتي وارد مي‌شود و در كمال شگفتي ضريحي را مي‌بيند كه مشابه ضريح اباعبدالله(ع) است؛ «تعجب نمودم كه اين حرم از كيست… و متوجه سيدي شدم در آن طرف كه آن هم متوجه من است. من از حيا سر به زير انداختم و از گوشه چشم نظر كردم كه اگر منصرف از من شده ثانيا در فكر اين حرم بيفتم، ‌ديدم آن سيد نيز از گوشه چشم نظر به من دارد و در تفتيش حال من است. زير لب با خود گفتم عجب خري است كه با ناشناسي به جد در كمين من ايستاده… خدايا دو امام كه در كربلا مدفون نيست! باز نظرم به سيد افتاد كه چهاردانگ حواسش متوجه من است. گفتم خدايا اين سيد از من چه مي‌خواهد كه از دم اين سوراخ پس نمي‌رود؟ نزديك بود كه به آن سيد چند تا ناسزايي بگويم كه متوجه شدم كه اين آيينه بوده… باز خدا رحم كرد كه زودتر ملتفت شدم والا به مفاحشه و مجادله و زد و خورد منجر مي‌شد؛ يقينا آينه مي‌شكست و اين خود توفيقي است!»(ص 155) قطعا چنين سوءتفاهمي بيش از چند ثانيه طول نكشيده است، اما اينكه آقانجفي اين‌چنين آن را با آب و تاب شرح مي‌دهد، ‌مشخص مي‌كند كه وي تعمدي در نوشتن طنز دارد، ‌چراكه اگر واقعا چنين اتفاقي هم افتاده باشد، ارزش تاريخي چنداني در يك اتوبيوگرافي پرفراز و نشيب ندارد. آقانجفي نه تنها از اين سوءتفاهم‌هاي كوچك و خنده‌دار بلكه از شرح سخت‌ترين شرايط و حالات نيز گزارش‌هاي طنزآميزي مي‌آفريند؛ به‌خصوص آنكه پس از واردشدن وي به شهر نجف و تصميم وي براي ادامه تحصيل در آن شهر، سخت‌ترين دوران زندگي او نيز شروع مي‌شود. آقانجفي در شهر نجف – كه بد آب و هواست – در كمال تنگدستي و بي‌كسي درحالي كه حتي از تهيه زيرانداز و لحاف و متكايي براي خود عاجز است و در مخروبه‌اي شب‌ها را به صبح مي‌رساند، عاشقانه به تحصيل علم مشغول مي‌شود؛ «باز… بدون غذا و بي‌پول شدم و به‌قدر هفت هشت سير لقمه نان خشكه در كناره‌هاي طاقچه جمع شده، گفتم البته خدا تا چشمش به اينهاست كاري نخواهد كرد، چون اينها نگهبان حيات من هستند و اينها را بايد هرچه زودتر معدوم كرد. چند لقمه‌اي در آن شب سدرمق نمودم و صبح كه لباس‌هاي ناشور را بردم به دريا كه بشورم، نان خشكه‌ها را نيز جمع كردم و با خود بردم به يكي از سقاها دادم كه به الاغ خود بدهد چون مأكول آدميزاد نبود. لباس‌ها را شستم و آمدم به حجره. به خدا عرض كردم كه «در حجره نان خشكه نيست كه كما في‌السابق آسوده باشي، حالا يا موت است و يا نان‌دادن»! … ظهر روز چهارم ]خدا[ ديد از خودش لجبازتر هم هست، دو تومان پول به توسط كسي فرستاد…»(ص 175 و 176).
در نجف، در محضر آخوند، با تهمت بابيت
آقانجفي در سياحت شرق تاريخ وقوع اتفاقات را چندان مشخص نمي‌كند؛ آنچه هست اينكه تقريبا مصادف با بحبوحه انقلاب مشروطه‌خواهي در ايران، او در نجف مشغول تحصيل بوده و پس از مدتي كه در آنجا جاگير مي‌شود نامه‌اي به اصفهان مي‌نويسد و چند تن از رفقا و ازجمله همان رفيق يزدي را به نجف دعوت مي‌كند و آنها نيز به نجف مي‌روند. از اينجا به بعد، از نظر به‌دست‌دادن يك روايت داخلي از حوزه نجف و موضع‌گيري اين حوزه بسيار مهم در برابر جريانات مهمي چون انقلاب مشروطه و جنگ جهاني اول، سياحت شرق اهميت بيشتري مي‌يابد، هرچند شوخ‌طبعي‌هاي آقانجفي پايان نمي‌گيرد؛ ازجمله وقتي كه او عزم مي‌كند تا حجره اشغال‌شده خود را از طلبه‌هاي متهوري كه متصرف شده‌اند پس بگيرد. اوضاع در آنجا چنان خراب و غاصبين چنان متهور و متحدند كه رفقاي آقانجفي از خير پس‌گرفتن حجره مي‌گذرند اما او كه اساسا ماجراجو، غيرتمند، لجباز و بي‌باك است يك‌تنه به مصاف مي‌رود. كار به جنگ تن‌به‌تن مي‌كشد؛ «… يكدفعه سيد ترك از دست آن ترك خود را خلاص نموده، ‌بادبزني به دستش افتاد، به ما حمله نمود با دم بادبزن و من هم جلو رفتم كه به قوت تمام، دم بادبزن را مثل تير حرمله نواحت به نافگاه و قلب مبارك من، ولكن خدا رحم نمود در آن حال، او را و مرا عقب كشيدند كه دم بادبزن با ناف عريان‌شده من في‌الجمله تماسي پيدا نمود كه اگر من و او را عقب نبرده بودند، دم بادبزن تا هم فيهاخالدون رفته بود و رگ و تين قطع و مدرسه صحراي كربلا شده بود…!(ص 182 و 183). با اين اوصاف، آقانجفي كه اندك اندك به درجه اجتهاد نيز نزديك مي‌شود همچنان زندگي زاهدانه‌اي دارد و هرگز اين تهور و تيزهوشي و رندي را وسيله‌اي براي جمع مال يا كسب شهرت نمي‌كند و باوجود اينكه در اين ايام متاهل و عيالوار مي‌شود، نه تنها طمع به غير ندارد بلكه همچنان با مناعت طبع، همان داشته‌‌هاي اندك خود را نيز بعضا با ديگران به اشتراك مي‌گذارد. جو غالب اما با طلاب و فضلايي همچون آقانجفي نيست و با بالاگرفتن بلواي مشروطه، كساني چون او و حتي آخوند خراساني كه مشروطه‌خواهند در فشار و مضيقه فراواني قرار مي‌گيرند تا آنجا كه «… از هيچ تهمت و بهتان و نسبت بابيت و ارتداد فروگذار نمي‌كردند و به آ‌قاي آخوند نسبت مي‌دادند كه اصلا فرنگي است و ختنه نشده است!» وقتي كار به كشتن طلاب ايراني به دست اعراب باديه به اتهام مشروطه‌خواهي مي‌كشد.(ص 248). مطالعه اين بخش از كتاب براي هر پژوهنده‌اي كه خواستار درك مناسبي از فضاي حوزه‌هاي علميه و جناح‌بندي‌هاي موجود در دوران انقلاب مشروطه باشد، لازم است. در چنين شرايط سختي، آخوند خراساني نيز به طرز مشكوكي فوت مي‌كند و اين براي كسي چون ‌آقانجفي كه آخوند نه تنها مراد و معلمش بلكه تمام پشت و پناهش هم بوده، بسيار هولناك است.
نكته قابل تأمل در اينجا آنكه نويسنده سياحت شرق بلافاصله پس از نقل خبر فوت آخوند، به متن، حالتي هذيان‌گونه مي‌دهد و بدين ترتيب با كمترين عبارات، حالت رواني خود را توصيف مي‌كند: «يعني مرده؟ راستي مرده؟ از راستي مرده؟ از دنيا رفته؟ به كجا رفته؟ سهله‌رفتن رمز بوده؟ اصل به سفررفتن رمز بوده؟ به ايران رمز بوده؟ به وطن اصلي رفته؟ چرا؟ آنجا فحش نيست، ناسزا نيست، روس نيست، آزادي است، آزادي است، قانون نيست، قانون شخصا موجود است، قانون طبيعي است»(ص 257). البته نبايد فراموش كرد كه آقانجفي فردي نسبتا مدرن بوده و احتمالا به واسطه خواندن روزنامه‌ها و برخي كتاب‌هاي ادبي آن دوران، با ادبيات جديد هم چندان ناآشنا نبوده، ضمن اينكه با مفاهيم كلي اقتصادي و برخي واژه‌هاي علمي (مثلا «ميكروب» به عنوان يكي از عوامل بيماري) آشنايي داشته است.
جنگ اول و هزيمت حاج ويلهلم!
آقانجفي همچنان در نجف مشغول درس و بحث است كه جنگ جهاني اول درمي‌گيرد. جو غالب ايران و ايرانيان، دشمني با روسيه و همدلي با آلمان است؛ «در روزنامه‌اي ديدم تفنگي از شخص صربي صدا كرده وليعهد اتريش كشته شده و كشف كرده‌اند آن فشنگ نشان دولتي نداشته، فورا اتريش اعلان جنگ با دولت صرب داد، روس گفت تو خر كجا هستي!؟ اعلان جنگ به آلمان داد. آلمان گفت تو چكاره هستي گردن‌كلفت بي‌غيرت!؟ اعلان جنگ با روس داد، فرانسه نيز اعلام جنگ با آلمان داد. آلمان گفت تو هم بالاي روس؛ پدر تو را هم درمي‌آ‌ورم، انگليس گفت دهنت مي‌چايه كه پدر فرانسه را دربياوري. آلمان گفت اي روباه‌باز پدرسگ تو هم بالاي همه. و بالجمله اروپاي متمدن با كمال وحشيگري در ظرف بيست و چهار ساعت خرتوخر شد!(ص 277)
نفرت از روس، به‌خصوص به‌خاطر پشتيباني آن دولت از مستبدين و به توپ‌بستن حرم حضرت رضا(ع) آن‌چنان فراوان است كه آقانجفي و تقريبا تمام ايرانيان عراق، با خشنودي و اميد به پيروزي «حاج ويلهلم مؤيدالاسلام» (تعبير از آقانجفي است) شرايط سخت جنگي را تحمل مي‌كنند، اما با شكست آلمان و عثماني در اين جنگ، شرايط روحي و مادي آنان بدتر از پيش مي‌شود؛ به‌خصوص با قدرت‌گرفتن طيف مخالفان آخوند و مشروطه‌خواهان، براي آقانجفي كه مريد سرسخت آخوند و شهره به مشروطه‌طلبي است و درعين‌حال با مناعت‌طبعي كه دارد حاضر به تملق و نزديك‌كردن خود به زعماي جديد و نيز كسب درآمد از راه‌هايي كه به زعم خودش دور از شأن انساني و ديني است، نمي‌شود. شرايط آن‌قدر سخت مي‌شود كه او با آن ذهن تيز و اندوخته فراوان علمي و درجه‌اي در حد اجتهاد، براي امرارمعاش، روزه و نماز استيجاري مي‌پذيرد. اما برخي داعيه‌داران علم و تقوي همين را هم از او دريغ مي‌كنند و آقانجفي چنان در مضيقه قرار مي‌گيرد كه حتي از تهيه آب شرب مناسب براي خانواده‌اش عاجز مي‌ماند. مرد آزاده در مقابل با تهيه مكينه (چرخ خياطي)، دوختن كلاه با همسرش در شب‌ها و فروختن آنها، امرار معاش مي‌كند اما تن به ذلت و دين‌فروشي نمي‌دهد؛ «به پدرم لعنت مي‌كردم كه چرا مرا به مدرسه گذاشت و محتاج نان كثيف ملايي كرد».(ص 284) تا اينكه اندك اندك اوضاع بهتر مي‌شود و پس از شرح وقايعي كه از حوصله اين نوشتار خارج است، آقانجفي به همراه خانواده‌اش – احتمالا در سال 1297 هجري شمسي – به ايران باز مي‌گردد. سياحت شرق در اينجا تمام مي‌شود و آقانجفي درمورد ورودش به مشهد و سپس قوچان چيزي مكتوب نكرده است، اما آن‌چنان كه در شرح حال او نوشته‌اند او به درخواست مردم قوچان به آنجا رفت و 25 سال باقي عمر خود را در مقام فقاهت، رياست حوزه علميه قوچان، تدريس و حاكميت شرع قوچاني و نواحي اطراف آن گذراند و سرانجام در سال 1322 هجري شمسي درگذشت.
شوخي با خود؛‌ لطيف‌ترين نوع طنز
علاوه بر شرح طنزآميز ماجراها، كه برخي از آنها ذكر شد، سياحت شرق و حتي سياحت غرب سرشار از اصطلاحات طيبت‌آميزي است كه آقانجفي آنها را جعل يا نقل كرده است؛ نظير «انتريكات»(ص 50)، «ميرزا الاغ»(ص 68)، «استاد بزرگ جناب آقاي معاويه»(ص 90)، «آقاشناسي»(ص 92)، «]علم[ اصول بي‌پدر و مادر»(ص 105) و «پفيوزالشريعه»(ص 199).
خصوصيت بسيار بارز اين كتاب در زمينه طنز، جنس شوخي‌هاي آن است كه اكثرا از جنس «شوخي با خود» است؛ يعني آقانجفي برخلاف كاركرد قديمي طنز كه بيشتر در خدمت هجو و كوچك‌شماري مخالفان و دشمنان و وسيله‌اي براي انتقام‌گيري بود، مطايبات فراوان اين كتاب را در خدمت توصيف‌كردن دلپذيرتر موقعيت‌ها قرارداده است و سوژه طنز و خنده، بيشتر خود و دلبستگي‌هاي شخصي‌اش هستند تا دشمنان شخصي و عقيدتي وي.
كاملا مشخص نيست كه تا چه حد وقايع و گفت‌وگوهاي اين كتاب واقعي و بر پايه حافظه بسيار قوي آقانجفي‌اند و تا چه ميزان حاصل ذوق و خيال‌پردازي وي؛ آنچه مسلم است اينكه «سياحت‌ شرق» در كل يك اتوبيوگرافي واقعي است كه راوي به‌طور عمدي در آن طنزنويسي كرده است. البته خواننده امروزي بايد اين نكته بسيار مهم را درنظر داشته باشد كه هر مطلبي كه در اين كتاب به نظر وي مضحك و خنده‌دار جلوه كند، حاصل طنزپردازي آقانجفي نيست. به‌طور مثال استدلال‌هايي نظير مخالفت آقانجفي با استفاده از راه‌آهن براي سفر به كربلا كه آنها را با مفاهيم اقتصادي هم به زعم خود مستدل مي‌كند يا اعتقاد شديد وي به متعه و ماجراهايي كه در اين راه نقل مي‌كند، شايد به‌نظر خواننده امروزي طنزآميز برسد، اما حاصل طنزپردازي آقانجفي نيست و به همين دليل به طور كلي از نقل و بررسي آنها در اين نوشتار صرف‌نظر شده است.

0 Points


4 thoughts on “آقا نجفی، آیت اللهی که با خودش شوخی می کرد”

  1. سمیه گفت:

    چقدر جالب. شما ظاهرا دائما در حال بازکشف ادمها هستید. اول حافظ را کشف کردید، در حالیکه پیشتر آقا نجفی را!
    خدا به داد فرداها و کشف های بعدی برسد!

  2. (( تهران یا شیراز مساله این است ))
    این مطلب طنز بر اساس یک حادثه واقعی پلیسی عشقی نوشته شده است!!

  3. ناشناس گفت:

    سلام جناب فرجامی/ انتظار دارید برای مطالب صد تا یک غازتان / چند صدتا کامنت بگیرید. خودشیفتگی هم حدی دارد. در ایران امروز ما همه میخواهند کسی باشند. همه میخواهند نویسنده باشند /نه خواننده. خدایی اینقدری که وقت برای وبلگات میگذاری/ حالش را داری بشینی یک کتاب درست و حسابی بخونی. خب اگر کامنت میخواهی/ برو وبلاگ پورنو بنویس/ میبینی بازدیدهات از هزار و کامنتها هم از چند صد بالا میزنه. پس درد تو درد همه ایرانیها است که چنین حکومتی هم میتواند بر آنها حکومت کند. خدا رحمت کند فروید را که اگر ما ایرانیها را میشناخت/بدون شک نظریه‌اش خیلی جدیتر میشد. درد تو شهوت خودشیفتگی است. درد تو اصلا خود شهوت است که سرکوب شده/درد تو کامنت نیست/ دیده شدن به هر طریقی است. حتی با اراجیفی که به اسم طنز تو و نبوی و دیگران به خورد خلق الله میدید بعد انتظار سوت و کف هم دارید. پیشنهاد میکنم اولین کارتون این باشد که در این وبلاگها را گل بگیرید و یک خورده بخوانید.

  4. ناشناس گفت:

    سلام جناب فرجامی/ انتظار دارید برای مطالب صد تا یک غازتان / چند صدتا کامنت بگیرید. خودشیفتگی هم حدی دارد. در ایران امروز ما همه میخواهند کسی باشند. همه میخواهند نویسنده باشند /نه خواننده. خدایی اینقدری که وقت برای وبلگات میگذاری/ حالش را داری بشینی یک کتاب درست و حسابی بخونی. خب اگر کامنت میخواهی/ برو وبلاگ پورنو بنویس/ میبینی بازدیدهات از هزار و کامنتها هم از چند صد بالا میزنه. پس درد تو درد همه ایرانیها است که چنین حکومتی هم میتواند بر آنها حکومت کند. خدا رحمت کند فروید را که اگر ما ایرانیها را میشناخت/بدون شک نظریه‌اش خیلی جدیتر میشد. درد تو شهوت خودشیفتگی است. درد تو اصلا خود شهوت است که سرکوب شده/درد تو کامنت نیست/ دیده شدن به هر طریقی است. حتی با اراجیفی که به اسم طنز تو و نبوی و دیگران به خورد خلق الله میدید بعد انتظار سوت و کف هم دارید. پیشنهاد میکنم اولین کارتون این باشد که در این وبلاگها را گل بگیرید و یک خورده بخوانید.

پاسخ دادن به سمیه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *