شبانه جنازه را از سر چاه منبع برداشتند و در صندوق عقب ماشین خان کاکا گذاشند. عمه و زری و خسرو و هرمز و خان کاکا در ماشین نشستند و به قصد طواف از جلوی مزار سید حاجی غریب رد شدند. خانم فاطمه گریه می‌کرد و می‌گفت «فدای غریبیت بشوم». اما زری اشک نداشت. ندانست مقصود عمه غریبی امام‌زاده است یا غریبی یوسف. می‌اندیشید کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می‌آوردم و برای همه غریب‌ها و غربت‌زده‌های دنیا گریه می‌کردم. برای همه آن‌ها که به تیر ناحق کشته شده‌اند و شبانه دزدکی به خاک سپرده می‌شوند… زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ. مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.

به خانه که آمدند چند نامه تسلا آمیز رسیده بود. از میان آن‌ها تسلیت مک ماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد. «گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید در راه که می‌آمدی، سحر را ندیدی؟»

 

—————-

بخشی از رمان سووشون نوشته سیمین دانشور/ از طریق وبلاگ حمزه غالبی

0 Points


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *