دوستانی از وبلاگنویسان درباره موضوع مهمی نوشته‌اند “چرا رفتم و چرا ماندم”. اردیبهشت امسال دو سال می‌شود که از ایران خارج شده‌ام و این سوال که چرا از ایران خارج شدم را بیش از همه، خودم از خودم پرسیده‌ام. سوال‌های دیگری هم از خودم پرسیده ام: چرا آنقدر در ایران احساس عذاب می کردم؟ چرا هر روز به خودم و دیگران ناسزا می‌گفتم؟ چرا وقتی داشتم از رفقایم خداحافظی می‌کردم همگی –بجز یکی- گفتند خوب کاری می‌کنی که می‌روی و چرا بیشترشان برای وطنمان صفاتی از قبیل “آشغالدونی” و بدتر از آن بکار بردند؟ چرا از اواخر دهه 70 ناامیدتر و عصبی‌تر می‌شویم و امیدواری‌های کوتاه مدتمان مثل آنچه در بهار 88 اتفاق افتاد به ناامیدی‌های بزرگتر ختم می‌شود؟

این سوال‌ها بخشی از خود جوابند، همانطور که زندگی متشکل از اجزای کوچکی‌ست که شاید هر کدام در نگاه اول پیش پا افتاده‌تر از آن به نظر برسند که به حساب بیایند. چند صد سال پیش فیلسوفانی جسارت به خرج دادند و علیه جریان رایج فلسفه که برای هر چیزی وجود و ماهیتی جدا و قامو به ذات تصور می‌کردند قد علم کردند: ماهیت مجزایی به نام سیب وجود ندارد که یک سری صفات به آن بار شده باشد. مجموع همان صفات (اگر درست خاطرم مانده باشد: انطباعات حسی) است که سیب را می‌سازد.

رفتن من، و تا آنجا که می‌دانم خیلی‌ها مثل من، بیش از هر چیز به “انزجار” مربوط می‌شود. از حسی حرف می‌زنم فجیع تر از آن حسی که بعد از شکنجه به قربانی دست می‌دهد. حسی عمیق، غم‌انگیز، تدریجی و ویرانگر. حسی که ماهیتی خاص ندارد تا صفاتی بر آن بار کنیم: مجموعه‌ای است از هزاران هزاران انطباع بزرگ و  کوچک و (به تنهایی، شاید) بسیار کم اهمیت: اینترنت کند است، مهد کودک بچه طی حکمی رسمی از رقص و موسیقی برای بچه‌ها منع شده، کرایه تاکسی باز گران شده، تلویزیون مزخرف پخش می‌کند، در و دیوار شهر یا کثیف است یا مملو از اراجیف و یا – معمولا- هر دو، ورزشگاه عمومی وجود ندارد و یا در تیول سازمان‌های دولتی است، کافی شاپ کتابفروشی ها را می‌بندند، ساحل تمیز نایاب است، دربند را ساعت 12 شب تعطیل می‌کنند، سر کوچه به دخترها گیر می‌دهند که چرا حجابتان همچین است، وی پی ان از کار افتاده، تنها گروه خوب دوبله کارتن‌ها را توقیف کرده‌اند، تمام طبیعت آلوده است، در جنگل‌های دوهزار از صدای اره برقی نمی‌شود خوابید، مجوز کنسرت‌ها را لحظه آخر لغو می‌کنند، تعرفه کمرگی موبایل یک دفعه 50 درصد گران می‌شود و طبعا عدل همان موقعی که تو می خواهی یکی بخری، نصفه شب اس‌ام‌اس در وصف مولای متقیان از طرف مخابرات فرستاده می‌شود، روی فرکانس شبکه‌های ماهواره‌ای پارازیت می‌اندارند، می‌گویند همین پارازیت‌ها عامل سردردهای هر روزه سر صبح‌هاست، هر تلفن ناشناسی قلبت را به تپش می‌اندازد…

از میان آدم‌های منزجر عده‌ای می‌روند و عده بسیار بیشتری می‌مانند. آنهایی که رفته‌اند بخت آن را دارند که با دور شدن از فضا، با دور شدن از هزاران هزار چیز ناخوشایند کوچک، کم‌کم آنها را فراموش کنند و فقط بر روی چیزهای ناخوشایند بزرگ تمرکز کنند: حکومت دینی، جمهوری اسلامی، خامنه‌ای، احمدی‌نژاد، سپاه… . و کم‌کم دچار دلتنگی و نوستالژی شوند، بلکه شاید از انزجارشان کاسته شود.

0 Points


8 thoughts on “ماندن، رفتن، انزجار”

  1. زیبا تهرانی گفت:

    راستش خیلی موافقم، این انزجار رو با تمام سلولهام حس کردم، و کلی به قول تو “انطباع” دیگر، مدرسه ی بچه آنها که کلاس اولی هستند را سر صف نگه می دارد تا آن مردک بیاید نوحه بخواند و این ها سینه بزنند، وقتی پسرک می خواهد با خدا حرف بزند شروع کند آیه های نصفه نیمه ای که بلد است را بخواند چرا که “معلممون گفته خدا فقط عربی می فهمه” با چشم خودت ببینی شکم پسر مردم از گلوله سوراخ شده و بعد رییسشون بیاد توی تلویزیون اون مزخرفات رو تحویل بده و به مقدساتش قسم دروغ بخوره که اصلا شلیکی صورت نگرفته و کلی نمونه ی دیگه

  2. احسان گفت:

    چرا یه دفعه تموم کردی حرفتو؟

  3. مجید گفت:

    حس را خوب انتقال داده‌ای، چیزی شبیه به همین که نوشته‌ای حکایت خود من بوده: انزجار. مسئله‌ی انزجار، مسئله‌ای فراسیاسی است و وقتی لبریز شد، این‌قدر زور دارد که زندگی‌ای را از پایه دگرگون کند.
    ولی وقتی این حس انزجار، “بایکوت سیاسی” را نیز همراه داشت، آن‌وقت وضع فرق می‌کند: آدم می‌تواند شهروند عادی باشد و از اجتماع خودش نیز منزجر باشد، اما وقتی اجازه نداشت یک خط مطلب بنویسد، نتوانست نظرش را جایی بگوید، لباس‌پوشیدن و اخلاق و روابط خانوادگی‌اش نیز تمام مدت زیر ضرب بود، به‌خاطر این‌که فردی از خاندانش سیاسی بوده در مدرسه و سربازی و دانشگاهآن (اگر راهش بدهند) مرتب زیر نظر بود، آن‌‌وقت انزجار او تبدیل می‌شود به تنفر، گاهی بس عمیق و هولناک. کسی که با سر تا پای این رژیم مخالف است و در ایران مجبور است زندگی کند و از جو نیز منزجر است، حکایتش این است که نوشتم.

  4. SINJIM گفت:

    اگر این پست را دو ماه پیش می خواندم متنفر می شدم از آدم های سرزمینی که فقط خود را نجات می دهند و نه سرزمینشان را. حالم بد می شد برای بهاره هدایت هایی که ماندند. اما امروز نه. درک می کنم آدم هایی مثل تو را. حق می دهم بهتان. و شاید پست آخر وبلاگم که دقایقی پیش نوشتمش در خفا این اعتراف باشد که توان من هم زورهای آخر را می زند…l

  5. sight گفت:

    متنی روان در بیان دردی مشترک

  6. armin گفت:

    khoob kardi ke zadi biroon. vase chi? mamlekat shode az aan e ye edde zoorgoo, bi cheshm o roo va vaghih. ma am ke dagghoon o zaeef. man ham biroonam. ham dardam o kheili narahatam

  7. حسین گفت:

    اون که رفته دلتنگه و اون که مونده نا امید!حالا ما هم بین این دو باید تصمیم بگیریم!

  8. سهیل گفت:

    آقا عمومیت و جو نده. چه دلتنگی و نوستالژی ای؟ همه که مثل شما نیستند لزوماً.

پاسخ دادن به مجید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *